دیروز با نیکی و چند تا از دوستامون رفتیم جایی که بابام بیست سال پیش پست بالایی در اونجا داشت. تنها خاطره ای که از اونجا داشتم شنا کردن تو استخر کوچیک و آبی رنگی بود که مخصوص بچه ها بود. دم در به بابام زنگ زدم . بابام گفت دلم میخواد بدونم از کارمندهای اون موقع کسی هنوز اونجا کا میکنه یا نه . از یکی از کارمند ها که مسن تر از بقیه بود پرسیدم چند وقته اینجا کار میکنی؟ گفت 22 ساله تقریبا از زمان تاسیس اینجا . گفتم آقای فلانی رو میشناسی؟ من دخترشم ! اینقدر خوشحال شده بود که نگو .همونجا به بابام زنگ زدم و تلفن رو دادم دستش . با چنان ذوقی شروع کرد با بابا صحبت کردن که نگو .رفت به همه گفت که داره با کی صحبت میکنه همینطور صدای همه رو میشنیدم که یا دارند سلام میرسونند یا میخوان با بابا حرف بزنند. بعدش هم ازدحام جمعیتی بود که جمع شده بودند و تو اون همهمه صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت راسته میگن دخترش اومده ؟ کو ؟ ... بعد از کلی پذیرایی که واقعا ما رو شوکه کرد رو برگ صورت حساب های ما با امضای مدیر وقت اونجا ( که مطمئنم حتی یکبار هم اونو ندیده ) تخفیف زیادی به خاطر بابام دادند. موقع رفتن یکی از کارمند ها جلو اومد و به من گفت برو به بابا بگو بعد از بیست سال کسی مثل تو دیگه اینجا نیومد. تشکر کردم و رفتم . موقع بر گشتن تو راه داشتم فکر میکرد که خوشا به حال مدیری که میتونه اونقدر مهربون و بزرگوار باشه که بعد از بیست سال اینچنین هنوز محبوب همه باشه. و کاش من هم میتونستم حتی ذره ای مثل اون باشم.ا
صدای موزیک ... خنده ها ... همهمه .....صدای مینا ...الهام خونتون خیلی قشنگه ! خیلی پر انرژیه ! نگام دور اتاق میچرخه ! هیچ چیز گرون قیمتی تو اتاق نیست ! چوب ...گونی ...گل خشک ...شمع ... مجسمه های چوبی.... هاله ای از رنگ نارنجی کمرنگ ... امیر جدول حل میکنه ! طلا میرقصه... ! دامون کاتالوگ ساعت امگا رو ورق میزنه . نیکی زیر نور آبی اوپن آشپزخونه ایستاده و گرم گرمه ... مرتضی طبق معمول شاد و سرخوش مجلس رو سر گرم میکنه. من کنار شومینه نشستم و به تلالو مایع قرمز تو جام کریستال نگاه میکنم. ظرف چیبس و کرانچی که مرتضی به خاطر من خریده رو میزه ! تمام انرژی های منفی این چند ماه آخر از بین رفته ! سبک سبکم . یک جرعه از لیوان نیکی میخورم...میخنده میگه تا آخر .... نه ... در میزنند . غذا آوردند... باز صدای خنده هامون... . مهمونها دونه دونه میرند. مرتضی و زویا هم میخواند برند. نه شما بمونید ! شب از نیمه گذشته. چهار تایی دراز کشیدیم کف هال و با خنده خاطرات روزهای دانشگاه رو با هم مرور میکنیم. شب های امتحان .شب های تحویل پروژه . چشمام سنگین شده .تو همون حال فکر میکنم زندگی همین لحظات خوبی هستند که در حال گذرند. اااااا
حالم گرفته است. خسته ام و بی حوصله .منتظرم که روز رفتن برسه که اون هم لعنتی به این زودی نیست. محل کار جدیدم حالم رو داره بهم میزنه .هیچ چیز خوشایندی برام وجود نداره .همکار ها یکی گل تر از اون یکی ! ماشالله یا دارند زیراب همدیگه رو میزنند یا دارند خالی بندی های عجیب غریب واسه دیگرون میکنند یا دارند بهت دروغ میگند(که البته این آخریه بیشتر از همه ناراحتم میکنه). از زمانی که اومدم تو این شرکت پرخاشگر شدم.زود ناراحت میشم. کمتر پیش میاد که شارژ و سر حال برگردم خونه. بر خلاف شرکت قبلی با بچه های اینجا نقطه فرهنگی مشترکی ندارم. فقط پیش خودم میگم این نیز بگذرد.اتاق بغلیمون یه آقای به اصطلاح دکتری کار میکنه که واسه خودش سریالیه ! از اون آدمهایی که فکر میکنم شب میخواد بره پیش زنش بخوابه با رمز یا زهرا میره. تازه این تحصیل کرده ترینشونه ! هر دفعه از جلوی اتاقش رد میشم چشمش که به من میفته با غضب و لابد از فکر اینکه این سمبل گناه اینجا چه میکنه سرشو میندازه پایین و لابد تو دلش دو تا استغفرالله هم میگه. کار کردنم هم شده واسه خوش یه معجون . ازصبح که میرم به دستور آقای رئیس میشینم کلی وقت میزارم فایل درست میکنم غروب که میشه اونیکیشون میاد و میگه نه این جوری خوب نیست حالا اونجوری درست کن. ماشالله شدم یه دل دارم دو دلبر ! امروز هم دوباره اومد گفت چکار کردی؟ چرا فایل اینجوریه؟ گفتم همینه که هست دیگه نمیتونم روزی ده بار فایل تغییر بدم ! گفت حالا صبر کن با هم صحبت کنیم گفتم نمیشه وقت اداری تموم شده باید برم. وقتی هم در و بستم و رفتم دلم خنک شده بود ! تا حالا جایی اینقدر احساس هرز رفتن نکرده بودم. دلم برای شرکت قبلی ، برای سارا و نازنین تنگ میشه. دلم برای شوخی های همیشگی علی تنگ میشه. دلم برای روزهای جشن تولد تنگ میشه .دلم برای خانم دکتر پورناصح که موقع ناراحتی میرفتم پیشش تا سبک بشم تنگ میشه ! دلم برای تمام اون روزایی که با نازنین و سارا برای ناهار میرفتیم بیرون تنگ میشه . دلم برای اون فضای مملو از دوستی و احترام تنگ میشه. دلم تنگ شده برای اینکه مثل قبل همه دور یه میز بشینیم ناهار بخوریم ! یا حداقل غذامونو به هم تعارف کنیم ! میدونم که این پست از اون پست های زرده ! ولی خوب قرار هم نیست که خاطرات آدم همیشه خاطرات شنگولی باشه که ! دلم برای خودم با تمام خواسته های کوچیکم میسوزه.آقای رئیس ! میدونم که میای اینجا رو میخونی ! حوصله ندارم توضیح بدم که ایندفعه منظورم چیه ! خودت خوب همه این چیزها رو میدونی . پس خواهش میکنم دیگه نپرس!ا

چرا

یه وقتهایی هر جور حساب میکنی میبینی یه جای کار میلنگه . یه وقتهایی یه نفر تو یه سیستمی داره سرویس بیش از حد دریافت میکنه .بیشتر از اونی که لیاقتش باشه. هی دنبال این میگردی که چرا ؟ و این چرا همیشه تو ذهنت می چرخه. تا بالاخره وقتی همه تیکه های پازل رو پیدا میکنی و پیش هم میچسبونی میبینی دلیلش فقط یه چیزه:ا
س ک س
البته این خیلی چیز عجیبی نیست . حداقل تو این زمونه ! ولی وقتی طرف مرد باشه بعد از حل این معما پشتت یخ میکنه.ا
تا حالا شده برید خونه کسی و بخواد براتون فیلم عروسیشونو بزاره ؟ به نظر من که اینکار دقیقا یعنی زندان با اعمال شاقه ! امشب هم ما رفته بودیم خونه یکی از دوستهای نیکی که در حقیقت همکلاسی جفتمون بود و من خیلی دوستش دارم. خانومش هم با اینکه هزار تا قسم خوردیم که بابا ما شام خوردیم به زور ما رو نگه داشت و .... .بعدش هم برای اینکه خیلی به ما به خیال خودش حال بده فیلم عروسیشونو گذاشت برامون که من از همون لحظه اول تب کردم ! حالا فیلم گذاشتن یه چیزه توضیح دادنها هم عذاب دیگه . ا
ا
الهام جون اون خانومه که کت آبی پوشیده کنار دست اون خانوم مو مشکیه که موهاشو مش کرده داره خیار میخوره نشسته زن برادر کوچیکمه .ا
ا
اون دختر کوچیکه هست که دامن قرمز پوشیده الان وق زده داره به گروه ارکستر نگاه میکنه خواهر زاده کوچیکمه که خیلی دختر باهوشیه تمام مشقاش رو از مدرسه که بر میگرده مینویسه پارسال هم شاگرد ممتاز شده بود و ... ا
ا
اون آقاهه که الان از جلوی دوربین رد شد و فقط شیکمش معلوم بود! پسر همسایه طبقه بالایی ما بود . میدونی کی؟ حدود ده سال پیش که ما فلان محل مینشستیم یه خونه سه طبقه زندگی میکردیم که اینها طبقه سوم مینشستند و ما طبقه دوم .طبقه اولی ما هم یه زن و شوهری بودند که خیلی آدمهای خوبی بودند ولی بنده خدا ها بچه دار نمیشدند بالاخره شوهره زنشو طلاق داد و بعدش هم از اون خونه رفتند و الان سالهاست که ما ازشون خبر نداریم
ا
اون خانوم چاقه که پشت گردنش زگیل داره خاله ....ا
ا
اون دختره که کت دامن فاستونی یشمی خال خال پشمی پوشیده ... ا
ا
و این سناریو میتونه ساعتها ادامه داشته باشه
ا
پ . ن . امروز یه شوک به یه بنده خدا دادیم که تا نیمه شب هم خوابش نبره

زندگی

گاهی اوقات فکر میکنم زندگی شاید سیب چیدن از درخت باشه. میشه سیبی رو از پای درخت بر داشت و رفت.میشه سیبی رو از روی شاخه چید و رفت. میشه گشت سیبی رو انتخاب کرد و رفت . من همیشه اون سیبی رو از زندگی خواستم که نوک بلند ترین شاخه درخته ! شاید هیچ وقت به اون سیب نرسم .اما فکر میکنم در تلاش رسیدن به اون سیب حداقل قدم بلند میشه.ا
سلام فیلتر چی
راستش طرح سامان دهی وبلاگها و سایت ها رو که میخوندم یاد داستان قدیمی جنگلی افتادم که توش شیر درنده ای زندگی میکرد و هر روز برای غذا چند تا حیوون رو میکشت . حیوانات جنگل هم برای اینکه جلوی این کشت و کشتار رو بگیرند تصمیم گرفتند هر روز خودشون یه حیوون رو به قید قرعه خدمت جناب شیر بفرستند. جناب شیر هم راحت تو خونش مینشست و حیوانات با پای خودشون به مسلخ میرفتند.تا بالاخره روزی شیر به راه کار خرگوش دانا کشته شد. حالا شده حکایت ما که باید بادست خودمون سایتمون رو برای بررسی تقدیم کنیم.ا
فیلتر چی عزیز ! نه اینجا هنوز اون جنگلیه که تو میخوای و نه من اونقدر احمق !ا
ا
پ . ن : نشستم دو ساعت براش از مشکلات زندگی تو ایران و حلقه ای که روز به روز دور ما تنگ تر میشه حرف زدم. آخرش میگه خوب سایتت کنترل بشه .نه اصلا کل اینترنت فیلتر بشه .به زندگیت و شوهرت فکر کن بابا ... !ا
تو دلم فکر میکنم تقصیر تو نیست . چون درد مال کسیه که میفهمه