22.4.07
آدم هیچ وقت نمیتونه پیش بینی کنه که چی پیش میاد. ممکنه هیچ کدوم از برنامه هاش درست از آب در نیاد. به خاطر یه اتفاق ساده و شاید هم پیش بینی نشده تمام برنامه ریزی هاش بهم بخوره. وقتی تو تب رفتن باشی و نشه درست مثل این میمونه که یه شب سرد زمستون تو پیاده رو در حالی که از سرما کز کردی و با عجله داری میری که خودت رو به خونه برسونی یه سطل آب سرد بریزن سرت. نمیدونی باید عصبانی بشی؛ باید فراموش کنی و سعی کنی سریعتر به مقصد برسی ، دنبال مقصر بگردی یا وایسی داد بزنی .اصلا یه آدم خیس وسط خیابون که سردشه میتونه درست فکر هم بکنه ؟ تازه حالا باید بشینی برای بقیه روزهات برنامه ریزی کنی. دوباره تو همون شرایطی قرار بگیری که بخاطرش می خواستی بری. این روزهای آخر خونه دیگه تقریبا نیمه خالی شده بود. دیگه کم کم داشتم چمدونم رو میبستم ! هی داشتم فکر میکردم واسه خونه جدید چی از اینجا ببرم ! میتونستم برم و فارغ از هر فکری آزادانه بشینیم پشت میز تحریرم و کتابهام رو جلوی روم باز کنم و درس بخونم. میتونستم هر روز غروب کنار همون رودخونه ای که عکسش رو گذاشتم قدم بزنم .میتونستم اونجا قایق سواری کنم. میتونستم تو محوطه سبز و قشنگ و پر از گل دانشگاه قدم بزنم. دارم به این فکر میکنم که بعضی وقتها شوخی های زندگی چقدر تلخه ... ا