تو کافه که نشسته بودم پسرک کافه چی از من پرسید ایتالیایی هستی ؟ گفتم آره ...دوست نداشتم یه جوری نگام کنه !حوصله نداشتم دوباره توضیح بدم آیا انرژی هسته ای حق مسلم ما هست یا نه .حوصله نداشتم دوباره توضیح بدم ما داریم بمب اتم میسازیم یا نه.چون دیگه واقعا شعورم نمیرسه که ما داریم چکار میکنیم!می خواستم اون شب و خوش باشم.اون هم از پیروزی تیم کشورش به تیم ایتالیا گفت وظرف غذا رو گذاشت رو میزو با غرور رفت .به غرور پسرک حسودیم شد. بعد چند لحظه خجالت کشیدم. از خودم بدم اومد که نخواستم بگم ایرانیم. در طول صرف شام فقط به همین فکر میکردم که چرا نگفتم ایرانیم؟ غذا که تموم شد صداش کردم برای صورت حساب و بهش گفتم ایرانیم.و قبل از اینکه بخوام سوال پیچ شم صورت حساب رو پرداخت کردیم و رفتیم.یادم اومد مالزی که بودم به راننده تاکسی گفتم ایرانیم.گفت اوه ایرانی... ما به احمدی نژاد افتخار میکنیم. اون جلوی آمریکا وایساده. گفتم اگر این افتخاره چرا خودتون اینکار رو نمیکنید؟ گفت نه مالزی در سال دو هزار و بیست قراره جزو کشور های جهان اول بشه ! ما برای این کار ها وقت نداریم !!!ا

چند روز بعد بارون می اومد.غروب بود و من تنها کوله پشتیم رو انداخته بودم پشتم وتو خیابون راه میرفتم.با خودم فکر میکردم اگر این سفر بازگشتی نداشت چی؟ . دلم گرفت .فکر کردم چرا باید برم؟ نفهمیدم کل طول خیابون رو کی رفتم و کی برگشتم.به ویترین مغازه ها نگاه میکردم، به زوج هایی که تو خیابون همدیگه رو بغل میکردند، به جوونهایی که تو این کافه خیابونی ها نشسته بودند وبی اعتنا به حق مسلم کشور من حرف میزدند و می خندیدند.آخرش به این نتیجه رسیدم که وقتی که باید بکَنی و بروی، دنبال دلیل نگرد. به‌قدر ِ تمام ِ رفته‌ها، دلیل هست برای دل‌کندن. باید این دلتنگی رو با خود برد به هر کجای جهان. دلتنگی مال دل تنگ است .دلتگی چیزیست مثل حس غریب از دست دادن روز اول مهر...بوی کتاب. دلتنگی عبارت قشنگی است . دلم تنگ شد یعنی آنقدر غصه دار شد و آنقدر در خودش فرو رفت و گوشه گرفت که تنگ شد ! کوچک شد! دلتنگی تمام سهم ما از این وطن است که دیگر همه چیزش سهمیه بندی شده

پ . ن.:نمی دانم تا به حال به این حس مبتلا شدید یا نه؟اینکه هیچ چیز نمی تواند آرامتان کند.هیچ چیز.آن قدر اوضاع به هم ریخته و نابسامان است که حتی بهترین علایق زندگی هم که روبرویت قرار می کیرد بازهم فایده ای ندارد.الان دقیقا در چین شرایطی هستم.انگار هیچ چیز سر جایش نیست
یک : تو لابی هتل نشته بودم و لپ تاپم رو گذاشته بودم روی پام و سخت مشغول تلاش بودم که به اینترنت وصل شم و نمیشد !روبروم دو تا پسر ایرانی نشسته بودند و زل زده بودند به من و سعی میکردند خیلی جنتلمن باشند. نمیدونم این چه سریه که وقتی ایرانی ها خارج از ایران به هم میرسند باید اینجوری به همدیگه زل بزنند ! یه مرد آمریکایی اومد نشست کنار من و اون هم لپ تاپش رو در آورد و وصل شد به اینترنت و شروع کرد به کار کردن. شروع کردم باهاش صحبت کردن و پرسیدم ازش که برای وصل شدن به اینترنت مشکلی ندارید و .... .از اونجایی که انگلیسی حرف زدنم بد نیست و تا اندازه ای هم موقع حرف زدن لهجه دارم پسره به بغل دستیش گفت : ای بابا این که ایرانی نیست .بعد موبایلش رو در آورد و زنگ زد به یکی و بلند بلند بهش میگفت : مرتیکه جاکش الان یه ساعته ما نشستیم تو لابی پس چه گهی داری میخوری !ا
دو:ا
من نمیدونم چرابعضی از این زن های ایرانی وقتی میان خارج از کشور روسریشون رو بر نمیدارند.آقا اگر مسئله اعتقادی است پس چرا نصف موهات از پشت و جلو ریخته بیرون؟ والله من هیج جای دنیا زن مسلمونی رو ندیدم که اگر اعتقادی دارند حجابشون کامل نباشه. بابا چرا میایین لب استخر میشینید با مانتو بلند و روسری و ... و زل میزنید به زن هایی که دارند شنا میکنند ؟ چرا کاری میکنید که از روز بعد کارگر استخر داد بزنه ایرانی...احمدی نژاد .... این استخر و بقیه اون یکی استخر؟ والله زشته به خدا . هر چیزی جای خودش رو داره.برو کنار دریا بشین ! زیاد دیدم اونهایی رو که بر میگردند ایران و میگند رفتیم فلان جا ولی روسریمون رو بر نداشتیم و اصالتمون رو حفظ کردیم .از نظر من فرق ظریفی وجود داره بین اصالت و حماقت .ا
سه:ا
_ where do you come from?
_ I come from Iran.
_ Oh .so you speak Ahmadinejad !
چهار:ا
تو صف ایستاده بودیم که پاسپورتمون رو چک کنند و مهر بزنند .پسرک شش هفت ساله که کنار مادرش ایستاده بود ازش پرسید. مامان چرا هنوز روسریتو بر نداشتی؟ تو اینجا دیگه آزادی !!!ا
پنج :ا
هر کشوری که میری ماموراش چه به انگیلیسی یا به زبون خودشون بهت خوشامد میگن و موقع خروج هم سفر خوبی رو برات آرزو میکنن . اما مامورهای خودمون انگار چیزی ازشون کم میشه که بگن به وطن خوش اومدی یا اینکه بگن سفر خوبی داشته باشین .ا

ترس

همیشه از مسافرت های هوایی وحشت دارم. با اولین تکون هواپیما وحشتم شروع میشه و تا نشستن هواپیما تو باند فرودگاه ادامه داره. وحشتم هم از زمانی شروع شد که یک بار کاملا در آستانه سقوط بودیم. اصلا یادم نمیره !یه مشکلی برای در هواپیما پیش اومد! ما فقط یه صدای سوت بلند شنیدیم .هواپیما شدیدا تکون میخورد !اختلاف فشار باعث شد سر درد و گوش درد وحشتناکی بگیرم. احساس می کردم سرم هر لحظه امکان داره منفجر شه !!! گوش درد که داشت منو میکشت. شانس آوردم پسری که پیشم نشسته بود پزشک بود و بهم گفت که باید مرتب آب دهنم رو قورت بدم تا پرده های گوش میانیم باز شه . تو اون بین افتادن ماسک های اکسیژن انگار تیر خلاص به ته مونده امید به زنده موندن بود برامون. بعد از اون پرواز وحشتناک که بالاخره ازش جون سالم به در بردیم تا مدتها گوشم دچار مشکل شده بود و مجبور بودم کلی قطره و دارو مصرف کنم. اما یه چیز که برام جالب بود اینه که تو اون شرایط وحشتناک فقط یه چیزی تو ذهنم بود: اگر الان نیکی که اومده فرودگاه دنبالم بفهمه هواپیما سقوط کرده چی میشه. جالبه که اون لحظه فقط نگرون همین مسئله بودم و بس ! و تنها آرزویی که داشتم این بود که یه بار دیگه کاش بشه نیکی رو ببینم .حالا دوباره یه پرواز نسبتا طولانی دارم. می ترسما
صبح با دخوری و در حالیکه حسابی خسته و خواب آلود بودم ولو شده بودم رو صندلی ماشین که بریم سر کار. نزدیک شرکت نیکی رادیو رو روشن کرد و این سرود آشنای دوران مدرسه تو فضای ماشین پیچید:ا
آغاز سال نو
با شادی و سرور
همدوش و همزبان
حرکت به سوی نور
آغاز مدرسه
فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه
بیداری من است
در دل دارم امید
بر لب دارم پیام
همشاگردی سلام
همشاگردی سلام
یاد خاطرات شروع سال جدید ....یاد آوری بوی کیف و مداد رنگی ....جلد کردن کتاب هام ....دفتر های چهل برگ و مداد پاک کن های سفید ......برای یه روز کامل انرژی بهم داد