از آخرین پیچ هم که پیچیدم روبروم خیابان پاییززده شمرون بود که تا پای کوه رفته بود بالا.آسمان زیر چتر درختهای نارنجی پاییز خوب دیده نمشد و سکوت و خلوت دلخواسته خیابون آرامش عجیبی داشت. بارون ریزی میبارید و باد پاییزی بازی زیابیی با برگ ها آغاز کرده بود .همزمان فضا هم خیس بود وهم نارنجی! فکر میکردم صد بهشت از این زیباتر دیده ام ولی شاید آخر دلبسته همین پس کوچه ها شوم که اهلی ام کرده اند ! صدای فرهاد تو گوشم میپیچید...کاش آدمی وطنش را با خود ببرد به هر کجا که خواست... یه برگ بزرگ رقص کنان اومد و چسبید به شیشه ماشین. نمیدونم چرا ترمز کردم و پیاده شدم. برگ رو از شیشه برداشتم و به ذهنم رسید رقص مرگ ،آخرین رقص زیبای برگ است. جمله ای رو که مدتها پیش شنیده بودم تو ذهنم تکرار میشد که شاید زندگی آن بزمی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شده ای تا میتوانی زیبا برقص
دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من خیلی آدم باحالیم !ا
چرا؟
با یکی از دوستان کلی هماهنگ کرده بودیم که تو یه جمعی وانمود کنیم ما اصلا از قبل همدیگه رو نمی شناختیم ! یا در حقیقت اونجا واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم !و اصلا هم قصد نداریم که بریم استرالیا !کلی رل بازی کردیم و بعدش من وسط حرف زدن یه چیزی یادم اومد و گفتم:ا
راستی اون پسره رو یادته؟ همون که آخر مهمونی بابا کرم میرقصید؟ اون هم کارش داره درست میشه که بره استرالیا