مدتهاست که ننوشتم. دلم برای نوشتن تنگ شده .حرفهام تو دلم مونده .میخوام یه جای دیگه بنویسم! ا
یه جایی که اونهایی که دوستشون دارم فقط اونجا رو بخونند. نه هر کسی ! آدرسش رو به اونهایی
که دوستشون دارم میدم. اینجا رو هم مینویسم ولی نه شرح حال روزمره.همینقدر که فقط درش بسته
نشه
اینجا ماندن بی فایده است
من فانوسم را بر میدارم
تو هم کبریت را فراموش نکن
بعد از کامنت وحید دیدم شاید بد نیاشه یه توضیحی بدم : اینجا رو چند نفری میخونند که اصلا
دوست ندارم سر از زندگی شخصیم در بیارند ! بدونند چه میکنم !چون اطمینانی بهشون ندارم
دلیل فقط همینه ! اگر کسی دلش خواست آدرس جدیدم رو بدونه بهم بگه

کمک

سیستم بلاگ اسپات بعضی وقتها خیلی اذیت کننده است. کامنت گذاشتن توی اون برای خیلی ها مشکل است و .... .ا
میخوام وبلاگ رو به یک فضای اختصاصی منتقل کنم. کسی میتونه راهنمایی کنه که از کجا هاست و دامین بگیرم بهتره؟ در حقیقت می خوام آرشیو اینجا رو هم منتقل کنم. ممنون میشم اگر کسی بتونه راهنمایی کنه
عجب روزی بود امروز ! ملغمه ای از ترس ،نگرانی و اندکی هم شادی. تا چه مقبول افتد و چه در نظر آید
امروز از مدیرم پرسیدم کی پاداش میدین پس؟
.
خندید گفت ایشالله. میدونی که ایشالله دروغ بزرگ مسلمونهاست !ا

یک تجربه

با دلخوری به ساعت نگاه میکردم که دیر وقت رو نشون میداد.سعی کردم با خوندن کتاب رمان خودم رو مشغول کنم تا نیکی از خونه دوستش برسه. تازه تو داستان کتاب غرق شده بودم که صدای کلید ، سکوت خونه رو شکست
ا
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم بلند گفتم به به...بالاخره یادتون اومد زنتون خونه تنهاست؟
ا
جوابم رو نداد ! در رو بست وکفشهاش رو گذاشت توی جا کفشی. رفت توی آشپزخونه و بعد صدای باز کردن ساعتش که طبق عادت همیشه میزاشت توی کاسه نقره روی اوپن آشپرخونه
ا
خوب حالا خوش گذشت بهت عزیزم؟
ا
دسته کلیدش رو انداخت روی میز وسط هال و صدای بلند برخورد کلیدهای فلزی روی شیشه میز...ا
نشست روی مبل
نیکی تو نمیخوای به من جواب بدی؟ حداقل یه سلام که میتونی بکنی ! چت شده تو؟
از رو تخت اومدم پایین و با دلخوری اومدم تو هال
ا
هیچ کس تو خونه نبود .تنها ایستاده بودم وسط هال... خشکم زد
توی صف پمپ بنزین لیست سی دی هایی که داشت رو گرفت جلوم و گفت چیزی نمی خواین؟ نصف بیشتر خواننده هاش رو نمی شناختم! هیچ رغبتی هم نداشتم که از این خواننده های جدید چیزی بخرم. این آهنگ های جدید سبک رپ هیچکدوم لطف آهنگ های قدیمی رو برام ندارند. هیچ صدایی برام خاص نیست ! این ترانه ها تاثیری رو آدم نمیزارن ! انگار اون ترانه سرا های قدیم رفتند،آهنگ سازها دفترهای نت رو بستند و شاید سازهای قدیمی دیگه قرار نیست هیچ وقت کوک بشن ! انگاربازگشت گـــوگـــوش هم قرار نبود چیزی رو بــــرامون متحول کنه...ا
ا گاهی به این نتیجه می رسم ماها عجب نسلی بودیم !ما نسل جنگ بودیم.خاطرات نوجوونی همه ما یکی بود.همون رنگ تیره لباس مدرسه !همون دفتر های شصت برگ و چهل برگ کاهی،با طرح گل شطرنجی روی جلدش ،همون قلک های تانک و نارنجک که قبل از عید به ما میدادند ،همون کارتونهای لطیفی که اون موقع داشتیم و همون آژیرهای قرمز و سفیدی که گاه به گاه چاشنی زندگیمون شده بود. من آهنگ های نسل جدید رو دوست ندارم.کارتونهای فضایی جدید هم همینطور.من این کفش های رنگارنگ ورنی بی کیفیتی که این روزها پشت ویترین هاست رو هم دوست ندارم. گاهی فکر میکنم انگارخواسته های ما یه جایی توی زمان دیگه گم شد.....ا
ا
پ . ن: قشنگترین کامنتی که برای این پست من نوشته شد کامنت آرش عزیز بود که به نظرم فوق العاده اومد:ا
آهنگهای جدید هم زیبای های خاص خودشونو دارن وبه نظرم درکشون نیاز به یه کم فهم فلسفی و عرفانی داره .مثلا برای فهمیدن مفهوم بیت
پیشی منی و میوو...دوست دارمو بیاوو...ا
حتما باید حس شاعر و فضای خفقان آوری که اجازه بیان شفافتر از ین حد احساس رو نمیده درک کرد . گرفتی دیگه ؟؟

زمان

تازه عادت کردم تو شرکت نامه هام روبه تاریخ هزار و سیصدو هشتاد و هفت بزنم ! بدون اینکه یک بار اشتباها هشتاد و شش بزنم. حالا...که تو نیمه دوم سال هستیم
چقدر زمان داره زود میگذره
و گاهی چقدر زود دیر میشه
به دعوت ترنم عزیز ، نوبت این پرسش های وبلاگی به من هم رسید !ا
چه چیزهای خوب و با ارزشی ممکنه باعث بشه که از رفتن منصرف بشین؟ ترنم جان راستش همیشه فکر کردم که اگر یه روزی نشه که برم استرالیا اونوقت برای کجا می تونم اقدام کنم ! اینومیگم که بدونی هیچ چیز نمیتونه باعث موندنم بشه. استرالیا نشد یه جای دیگه و اگر یه جای دیگه نشد باز یه جای دیگه
1 ترنم جان چیزهای خوب و یا با ارزش اینجا نه آنقدرهاست که بتواند مانع رفتنم شوند و یا حداقل نه آنقدر ها خاص که فکر کنم جای دیگر نیست ! حتی وطن !من جزو آن دسته ای هستم که وطن برایش معنی ناموس نمیدهد. وطن ملک بعضی‌ها است که من، من ِعوضی، عوضی تویش به دنیا آمده‌ام. از این بابت متاسف هم نیستم چرا که به دنیا آمدن از آن کارهای ناگزیر است. شاید گاهی دلتنگ کوچه پس کوچه هایش شوم .چون بوی دوران کودکیم را میدهد ، بوی روزهای جوانی ام ... . گاهی فکر میکنم وطن آدم با آدم سفر می کند. شهر به شهر، مقصد به مقصد. وطن من مقصد نهایی من است. حتی اگر در ایستگاههای جهان تمام عمر سرگردان باشم
1
ترنم جان ، من از آن دسته ام که فکر میکنم اگر خوب را نییافتی ، اگر ارزش را نیافتی ، برای یافتنش باید سفر کنی. چرا که این تنها ارزش در زندگی است. خانواده ام را ورای هر چیزی میدانم که بخواهند ارزشمند باشند یا نه !خانواده پوست و استخوان من است. رگ و ریشه و هویت من است. ولی گاهی مجبوریم هر کدام پی رویاهایمان برویم . دلهایمان را کنار هم بگذاریم و فقط در گفتارمان گاهی فعل رفتم ... رفتی ... رفت و ماندم ... ماندی ....ماند را صرف کنیم
1
ترنم جان چه چیزی ارزشمند تر از من ، ارزشمند تر از تو ،ارزشمند تر از امروز ما و ارزشمند تر ازفردای فرزند ما؟ چه چیزها و یا خاطرات ارزشمندی هست که وقتی اونجا رفتید ازشون با افتخار واسه اجانب صحبت می کنید؟
نمیدونم!شاید یه روزی یه جایی دور، خیلی دور... در بین هم وطنان جدیدم بشینم و با افتخار از مردان بزرگی صحبت کنم که روزی در سرزمین زادگاهم میزیستند! مردانی که هنوز تخت جمشیدشان ،روح بزرگشان، باعث افتخار است.مردانی که هر جای دنیا اگر باشم با شنیدن سرود ای ایران به یاد عظمت دورانشان و در افسوس آنچه که ویران شد چشمانم تر خواهد شد
ا
ا
پ.ن : دوستان دعوت شده از طرف من :ا
ازطرف شرکتی در استرالیا برای چند تا از مدیران شرکتمون ایمیلی فرستاده شده حاوی یک فرم که طبق اون فرم در مورد یکی از بچه های شرکت که الان تو استرالیا است سوالاتی در مورد نحوه کار ،مهارت های کاری ، مسئولیت پذیر بودن و... پرسیده شده!ا فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ خیلی راحت ، فرم در اختیار من قرار گرفت
من مسنجرم رو روشن کردم !ا
بعد از سلام و احواال پرسی مفصل!ا
بهش اطلاع دادم که قضیه اینه و از ایشون پرسیدم دوست داری چی براشون بنویسم !ا خلاصه این که : استرالیا در چه فکریه؟ ایران پر از بسیجیه
ا
پ .ن :خوب که فکر میکنم میبینم با اون چیزهایی که ما قرار شد بنویسیم ،احتمال مدیر شدن ایشون تو اون شرکت هم هست !ا
اعتراف میکنم که وقتی داشتم میومدم فکر میکردم که به حکم اینکه ما آشنایی چندانی با خانواده های عروس و داماد نداریم باید یه گوشه بشینیم و نظاره گر باشیم. فقط دلم به این خوش بود که تو جشن عروسی یکی از بچه های خوب زیر آسمان استرالیا دارم شرکت میکنم
باورم نمیشد که یک ربع بعد از ورود آنچنان با بقیه بچه به رقص و پایکوبی مشغول باشیم. اونقدر احساس شادی و راحتی داشته باشیم. شاید همه اینها رو مدیون توجه مهدی عزیز و عروس خانوم شیطون بودیم. که تو همون برخورد اول که اومد دور میز ما نشست اونقدر خودمونی و بی ریا بهم گفت عادت ندارم الهام رو روبروم ببینم. همیشه عادت کردم الهام رو از پشت صفحه مانیتور و با تایپ کردن آدرس سایتش ببینم.. راستی تنگه واشی با کفش پلاستیکی چطور بود؟ چقدر خوش گذشت .با مریم جون خونگرم و دوست داشتنی و نسرین عزیز و آرش و علی.چقدر احساس خوشایندی دارم از اینکه اینهمه دوست نازنین تا حالا پیدا کردیم. دلم میخواست اون دقایق نشستن دور میز سفره خونه سنتی باز هم تکرار بشه
ا سروین جان و مهدی عزیز، همه چیز عالی و بی نقص بود!قسمت سنتی که اصلا حرف نداشت! صمیمانه براتون آرزوی خوشبختی میکنم و ممنونم که ما رو در بهترین روز زندگیتون شریک شادی خودتون کردین
گفت شام بیایین پیتزا دربدر عباس آباد.منتظرتونیم. تازه برگشته بودیم خونشون وچهارتایی خسته دراز کشیده بودیم کف هال خونه.مریم خواب آلوده به ساعت روی دیوار که نیمه شب رو نشون میداد نگاه کرد و با تمسخر گفت نامرداش الان راه نیفتند برند کلاردشت !!!! یک ساعت بعد همگی سرحال و خندون تو جاده چالوس بودیم.!ا آدم خرس گنده هم که بشه دوست داره بچه بابا و مامانش باشه. خونه پدری که هستی ، احساس آرامش و امنیت مطلق میکنی.امن امن ! وقتی میگن مامان جان یه چای دیگه برات بریزم .....گردو بخور با پنیرت دختر گلم ...می دونی که محبت هاشون راست راستکیه راست راستکیه.....ا محسن برام اس ام اس فرستاد که " اومد "! یک ساعت بعد فهمیدم که منظورش ویزاش بود !ا سپیده رفته...... الان اون سر دنیاست. هر روز باهاش حرف میزنم. خبر های شرکت رو بهش میگم. خبر میدم که ویزای محسن اومده تایپ میکنه
eeeeeeeeeeeeeeee انگار نه انگار که اقیانوس ها و خشکی های زیادی بینمون فاصله است.گاهی اوقات هنوز فکر میکنم اتاق بغلی تو شرکت نشسته. انگار دنیایی که یه روز خیلی خیلی بزرگ بود الان کوچیک شده

سی و یک

با بهمن تو پارک نیاوران راه میرفتیم. ازم پرسید الهام چند سالت شده؟ گفتم حدس بزن! گفت شونزده سال. با دلخوری نگاش کردم گفتم من فقط چهارده سالمه! به اخم من خندید و گفت من فقط دو سال اشتباه کردم. ولی ببخشید. آره..... تو این سنی که تو هستی شونزده با چهارده خیلی فرق داره. .الان که به سن اون موقع اون رسیدم میبینم سی با سی و یک فرقی نداره.هونطور که نفهمیدم کی عقربه رو سی وایساد نفهمیدم کی شد سی و یک . . . پ. ن : دیشب با نیکی رفتیم شام بیرون.گفت انتخاب کن.بوفه اردک آبی ! خونه که برگشتیم کیک تولدم رو میز بود. امروز صبح که از خواب بیدار شد آروم زمزمه کرد: تولدت مبارک عزیزم
مهم نیست سی باشه...سی و یک باشه یا چهارده. مهم اینه که خوب سپری شه. مهم اینه که در کنار کسی سپری شه که بتونی باهاش عشق رو تجربه کنی
با دوستامون رفتیم تنگه واشی
اول راه یه کفش پلاستیکی مخصوص تنگه واشی خریدیم که در طول راه کلی از خودم راضی بودم که اونو خریدم ! دقایق طولانی تو رودخانه بین تنگه تو آب سرد که پاها رو کرخت میکرد راه رفتیم ، لیزخوردیم ، خیس شدیم ، جیغ کشیدیم و خندیدیم.مسیر برخلاف گفته دوستان خوشبختانه خالی از وجود مامورین انتظامی بود و در نتیجه ملت مجوز شادی داشتند. راه میرفتند و آواز میخوندند و صدای آواز دستجمعی جوونها لابلای کوههای تنگه میپیچید و طنین دلنشینی پیدا میکرد از تنگه اول که گذشتیم رسیدیم به دشت .پر بود ازسبزه و گلهای وحشی !رسیدیم به تنگه دوم. مسیر منتهی میشد به به شیب تند سنگلاخی آبشار و رقص بچه ها در روی سنگها !رسیدیم به آبشار بعدی. آب تند بود و سرد ! سرمای آب نفس گیر بود.ولی حیف بود که تا اونجا بریم و تن به آب سرد و تند آبشار ندیم. رفتیم زیر آبشار . نفسمون بند اومده بود. ما که رفتیم همه یاد گرفتند و رفتند زیر آبشار.صدای فریاد شادی همه تنگه رو برداشته بود.موقع برگشتن از مسیربه دشت که رسیدیم نشستیم تو قهوه خونه و نهار و چای خوردیم. به تنگه اولی که رسیدیم بقیه مسیر رو سوار اسب شدم. دیگه نای راه رفتن نداشتم !ولی بعد که سوار شدم فهمیدم که پیاده میرفتم خیلی بهتر بود! آخه منو چه به اسب سواری. ولی خوب این هم تجربه ای بود!وقتی رسیدیم حسابی آفتاب سوخته شده بودیم. اگر رفتید کفش مخصوص ، کلاه لبه دار، و کرم ضد آفتاب یادتون نره
آن قدر
از حرف لبریزم
که تنها سکوت خالی ام می کند
براش تعریف کردم که مجبور شدیم بالاخره یه خونه کوچولو تو نیاوران اجاره کنیم تا ویزا بیاد. گرچه خونه نوساز و قشنگه ولی خوب این خونه کوچیک ترین خونه اییه که تا حالا داشتم. فکر کنم زندگی تو یه خونه کوچیک سخت باشه. کاش زودتر تکلیف رفتنمون روشن شه.ا
گفت امروز رفته بودم نون بگیرم. تو نانوایی یکی اومده بود. نون نذری بگیره. وقتی رفت از نانوا پرسیدم جریان نون نذری چیه ؟گفت تو این محل آدمهایی هستند که پول ندارند نون بخرند! کل درامد یک ماهشون میشه مثلا هفتاد هزار تومن که از کمیته امداد یا جاهای دیگه میگیرند. بعضی از این ادمهای خیر میان چهار صد یا پونصد تا نون نذر میکنند و پولشو میدند. اینها هم میان ببینند اگر کسی امروز نذر داشته نون بخرند ببرند خونه.ا
.
.
.
در رو بست و رفت. من موندم وتصویر آدمهایی که نمیتونند در روز یه دونه نون بخرند
ا- شنیدم شما قصد داریداز ایران برید
ا- بله درسته
ا- حالا کجا به سلامتی؟
ا -اگه بشه استرالیا
ا- چرا کانادا نمیرید؟
ا-آخه تو استرالیا کار راحت تر پیدا میشه. شرایط زندگی هم راحت تره
ا- ولی آخه گوگوش تو کانادا زندگی میکنه!ا
ا- !!!!!!!!!!ا
خسته ام !ا
هرچند که می‌دانم روزی می‌اید که تمام نامه‌ها به مقصد می‌رسند وانتظار صورتهای چسبیده به شیشه به پایان می‌رسد.ا
می خواهم به سفر بروم !ا
می خواهم به کوهستان ،به آتش ، سنگ چین دود اندود اجاق ، رنگ عقیق چای، بخار نفس های استکان وطعم غلیظ قند ،بوی باران ، بوی خاک ، به اشکال کنار جاده بیندیشم.ا
امروز هم کسی اگر صدایم کرد، بگو خانه نیست ،بگو رفته شمال می خواهم به جنوب بیندیشم می خواهم به آن پرنده خیس به آن پرنده خسته...ا می خواهم به خودم بیندیشم
سلام
حال همه ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی بگذریم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی سامان
از نو برایت می نویسم
سلام
حال همه ما خوب است. ولی تو باور نکن!ا
h
\`
غروب از سر کار برمیگردیم و خسته ایم. تا روی تخت دراز میکشیم صدای حرف زدن خانوم همسایه طبقه پایینی با یکی از دوستانش که توی حیاط اختصاصی خودشون درست زیر پنجره ما نشستند، آسایش رو میگیره. آروم بلند میشم پنجره رو میبندم.ا
فردا صبح زود با صدای بلند خانوم از خواب میپریم ! امیر گوجه رو بیار....پنیر یادت نره ...! آره چای گذاشتم..... با عصبانیت از این همه بی ملاحظگی بلند میشم پنجره اتاق خواب رو طوری میکوبم به هم که خفه خون بگیرند..... و انصافا گرفتند ! دیگه آروم نشستند صبحونه رو توی حیاط میل کردند و رفتند!ا
غروب یکی دو روز بعد خانوم همسایه داره حیاط رو میشوره و یک بند فحش میده: حروم زاده ها...آشغال ها...برای چی آشغال میریزید تو حیاط ما ....ا
چند روز بعد .....از سر کارکه بر میگردیم خونه بوی شدید تریاک گرفته. حالت تهوع بهم دست میده. کولر رو خاموش میکنیم. میبینم بله توی تراس این سمت خونه نشستند و سخت مشغولند. بلند بلند با تلفن حرف میزنند و به شوخی فحش میدند !ا
من و نیکی کلی متعجبیم که اینها چرا اینجوری شدند؟ اصلا از این تیپ آدمها نداشتیم تو این ساختمون و ....ا
خانوم همسایه امروز زنگ میزنه خونمون و خیلی مودبانه گلایه میکنه که چرا توی حیاط ایشون آشغال میریزیم ! نیکی براش توضیح ات لازم رو میده و خانوم عذر خواهی میکنه ! نیکی هم میگه حالا که زنگ زدید گله مندی های ما رو هم بشنوید و....ا
خانوم با تعجب و ناراحتی عذر خواهی میکنه ..... چند دقیقه بعد خانوم همسایه دوباره زنگ میزنه و میگه آقا شما مطمئنی از خونه من بوی تریاک می اومده؟ میگیم آره بابا کم مونده بود خفه شیم ! میگه آقا باور کنید من یکماه رفته بودم خارج و از یکی از اقوام خواهش کرده بودم این مدت بیاد و به اینجا سر بزنه ! تو رو خدا ببخشید
از سر کار که بر میگشتم روبروی مبل جام جم صدای ویولن قشنگی تو ماشین پیچید. برگشتم دیدم یه آقا پسر خیلی مرتب و آراسته با شلوار جین و تیشرت کنار خیابون وایساده و داره ویولن میزنه.ا
نمیتونستم ماشین رو نگه دارم وگرنه حتما پیاده میشدم ، یه پولی بهش میدادم و بهش میگفتم که چقدر شخصیتش قوی تر از خیلی های دیگه به نظرم میاد. دلم میخواست بهش میگفتم که چقدر تحسینش میکنم. بخاطر کاری که انجام میده. به خاطر غیرتی که داره.به خاطر اون غروری که تو این سن داره ولی میاد کنار خیابون می ایسته و ساز میزنه. به خاطر همه چیزی که در اون پسر وجود داشت و کلمه نمیتونه توصیفش کنه
هنوز افسوس این حرفهای نگفته تو دلم مونده
بلاگ اسپات هم فیلتر شد. نمیدونم دیگه کجا باید نوشت؟
ا
پ.ن:فیلترسایت امروز برداشته شد.ولی دیروز روز بدی رو گذروندم. همش دور خودم میچرخیدم. احساس میکردم یه چیزی رو گم کردم ، یه چیزی کم شده و از خودم دلخور بودم که هیچ کاری نمیتونم بکنم. هی با فیلتر شکن وبلاگم رو باز میکردم و هی با غصه آرشیوش رو میخوندم. رفتم توی بلاگفا برای خودم دوباره وبلاگ درست کردم. اومدم توش بنویسم دیدم شدم مثل یه آدم بی هویت ! یه آدمی که گذشته اش رو ازش گرفتند.مثل کسی همه چیزش رو یه جایی جا میزاره و برای همیشه میره. میره ولی فکرش همونجا میمونه. آخه مگه نمیدونند تموم دلخوشی من همین نوشتنه !همین درد دل کردن با خودم؟یکی از آشنا ها چند روز پیش بهم میگفت من هیچ وقت تورو نتونستم بشناسم. تو بعضی وقتها حرفهات روح آدم رو آزار میده. حرفهات رو میری تو وبلاگت مینویسی و میدونی که من همیشه وبلاگت رو میخونم !بابا جون ،این حرفها درد دل منه با خودم. اگر تو دوستی ، بدون که آزرده شدم که نوشتم ، یا بدون که خوشحال بودم که نوشتم. این وبلاگ افکار عریان منه ،بزارید که اینجا تمام سهم من باشه از گفتن،از سبک شدن . اینجا حق منه از نوشتن و تو هم این حق رو داری که اگر دوست من نیستی ،اگر دوست نداری، اینجا رو نخونی. اینجا نوشته های منه ! نه اسمم مجازیه و نه خاطراتم ! نه دلتنگیم مجازیه و نه شادیم ،اینجا فقط منم، الهام !همین !ا
از تولد نازنین که بر گشتم خونه دیدم شش بار به موبایلم زنگ زده. نگرون شدم ! امکان نداشت که بخواد اینقدر مصرانه با من حرف بزنه. شب از نیمه گذشته بود و من خسته تر از اون بودم که بخوام تماس بگیرم. فردا دوباره زنگ زد. گفت می خواهم با الهام صحبت کنم. می خندید. گفت دوستت رودیدم ! زود فهمیدم کی رو میگه.....ا
دیگه خوب بقیه حرفهاش رو نمیفهمیدم.گوشی تو دستم بود و فکرم رفت به گذشته ها....تو یه دانشگاه با هم بودیم. عاشق دوست من بود. خیلی.... تلاش می کرد که نظر دوستم رو جلب کنه.تو درسها کمکش می کرد، پروژه های درسیشو انجام میداد براش... تا اینکه یه روز اومد خونه نیکی و حالش خیلی بد بود. می لرزید....پتو انداختیم روش هذیون میگفت...لابلای حرفهاش فهمیدم که دوستم جواب رد بهش داده. ا
بیشتر از هفت هشت سال از اون قضیه می گذشت و حالا به من زنگ زده بود که بگه اونو دیده ! حالا....که خودش زن و بچه داره
دلخور شدم. قیافه زنش اومد جلوم و بچه دسته گلش رو.زنی که بی خبر از همه جا خودش رو وقف زندگیش کرده.شاید اگر برای خودم چنین اتفاقی می افتاد حد اقل خوشحالیم رو به دیگرون ابراز نمی کردم.به خاطر حفظ جایگاه همسرم
اما الان دلم به حالشون میسوزه .زنجیر بدی درست شده .یک عمر در فکر کسی هستی که هنوز مالک احساس واقعی تو است. با زنی زندگی می کنی که دوست داره ولی اونی نیست که تو میخواستی.از دید زنش، با مردی زندگی کنی که دوستش داری و با وجود همه تلاشت یه چیزی تو زندگی مشترکتون کمه ! جاش خالیه !تو جمع دوستان و خانواده همه بدونند که قضیه چیه و تو ندونی ... انگار یه پلی سر راه هر دو شکسته و هیچ یک قرار نیست به مقصد برسند....ا

این منم

این عکس رو امروز از بین عکسهای قدیمی پیدا کردم. کلی با نیکی به این عکس خندیدیم .برام جالب بود. الهام کوچک مبهوت دوربین بابا،شاد وخندان و ....نمیدانند که استرالیا در کجای نقشه جهان پنهان است
ا
ا
پ.ن : این هم عکس بچگی نیکی به درخواست دوستان
نیکی در سه سالگی - شهر الم - یونان
با دوستای خوبمون شمال گردی خوبی داشتیم. با بچه ها رفتیم خونه باغ تو بابل. قالیچه پـــــهن کردیم توی ایوان . بساط همه جور تنقلات به راه. منقل کباب تا نیمه شب پرو خالی میشد. صدای خنده هامون باغ رو پرکرده بود. خوش بودیم. خنده های مارال و موزیک دلچسب.....ا
ا
رفتیم بالای کوه عباس آباد. همونجا که بــالای کوه وسط جنگل دریــاچه داشت ! هوای خنک توامان کوه و جنگل و دریاچه روح رو تازه میکرد. با طلا توی دریاچه قایق سواری کردیم. نفس های عمیق کشیدیم.هی از وسط دریاچه سر بقیه که کنار دریاچه نشسته بودند داد زدیم که ازمون عکس بگیرند و همه از خنده ریسه می رفتیم .کنار دریاچه میون درختهای جنگل نشستیم و سفارش چای دادیم
ا نهار خوران گرگان رو هم بی نصیب نگذاشتیم. بارون ریزی می بارید و ما همگی بی خیال. نشستیم توی قهوه خونه تو جاده روستای زیارت. بخاری هیزمی روشن بود و منو میبرد به سادگی روستا. املت سفارش دادم. با نون تازه. خیلی وقت بود که دلتنگ اینها بودم. چای خوردیم با باقالی و گلپر، بچه ها قلیون سفارش دادن ا مینو دشت رو گشتیم ، نیکی (پسر دشت )از گندم زارهای طلایی لذت میبرد.همونطور که من از شالیزار... توی بارون رفتیم بالای کوه ! به زحمت از دره گل آلود و خطرناک توی بارون و مه رفتیم پایین که آبشارهای زیابی لوه رو ببینیم. لیز میخوردیم و گلی می شدیم و می خندیدیم. سر راه از باغ هلو دوست نیکی چهار تا جعبه هلو کندیم. واقعا کیف داشت ا تولد نیکی رو جشن گرفتیم ! مامان براش کیک تولد پخت با یک دونه شمع ! کلی کادو های خوب خوب گرفت. رفتیم مهمونی بابک و عاطفه و از اونجا دوباره خونه باغ با صفا. روز آخر فریدونکنار !توی باغ بابای اولدوز ، زیر اون آلاچیق چوبی باصفای ته باغ ! امیرو یاشار بالای درخت گوجه سبز ! نیکی زیر آلاچیق و صد البته دستبرد به باربیکیو!من در حال عکاسی و بقیه مشغول کندن خیار های تازه و قلمی توی باغ. خیس کردن شایان و پیچ خوردن پای دامون. میز مفصل نهار با همه مخلفات .خوابیدن زیر الاچیق یا توی باغ روی حصیر زیر سایه درخت وهنونه خنک خوردن و بعد هم حرکت به سوی ساحل بابلسر.و غروب دریا... آرامش بخش و با شکوه.ا شب... حرکت به سوی خونه ، ترافیک شدید توی جاده ! و صبح زود... سلام تهران
وقتی رفتارهای غیر دوستانه دیگرون آزارت میده باید سعی کنی گذشت کنی ،سعی کنی ببخشیشون ،سعی کنی دروغهاشون رو نادیده بگیری.بد گویی هاشون رو نشنیده بگیری. نه برای اینکه اونها مستحق بخشش هستند. برای اینکه تو مستحق آرامشی. اما اگر رفتارها اونقدر اذیتت می کنند که هیچ کدوم از نقاط مثبتشون نمیتونه اونها رو بپوشونه ،فقط باید سعی کنی دیگه اونها رو نبینی ، باید هی تو ذهنت تمرین کنی که اونها دیگه وجود ندارند . به عنوان کسی که از جنس اونها نیستی باید براشون آرزوی سعادت کنی،خداحافظی کنی و اجازه بدی توی دنیای خودشون باقی بمونند.شاید برای هر دو طرف بهتر باشه اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پ.ن : امروز جایی می خوندم که اگر از اندرزهای دوستتون برآشفته شدید منصف باشید ، آیا ناراحتی شما به دلیل حقیقتی که در آن نهفته بود نیست؟ اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
وقتی یه دختر شمالی که دلش دریا میخواد ، جنگل میخواد ،که دلش برای نشستن و املت خوردن توی اون آلاچیق چوبی مرد ساده روستایی توی شمال تنگ شده. که دلش تنگ شده برای اینکه بره کنار ساحل بشینه و باد تو موهاش بپیچه ، که دلش حتی برای شنیدن صدای قورباغه های توی شالیزار هم تنگ شده دلش از این همه دلتنگی بگیره مجبور میشه تو سکوت شب بره بشینه کنار رودخونه توی حیاط ،چشماشو ببنده و صدای آب رو بشنوه خنکی آب رو احساس کنه و یه خورده آروم بشه
با بهزاد زیر سایه درخت باغ خونمون نشستیم. تو بازی های ما همیشه من رضا میشم و بهزاد هوشنگ ! خونمون یه جای دنج توی یه شهر سبز تو شمال کشوره. بـازی توی باغ خیلی کیف داره. مخصوصا تو تابستون که مامان به زور می خواد ما رو سر ظهر بخوابونه و ما وا میستیم تا مامان خوابش ببره بعد میاییم توی باغ که بازی کنیم و یواشــکی از درختای میوه باغ آقای شادبهر که شــاخه هاش از بالای دیوار تو باغ ما آویزون میشند بکنیم. من و بهزاد موقع بازی به هم قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم جزو آدمهای بزرگ ومعروف بشیم. یه جایی خیلی دورتر از خونه ما که بهش میگن جبهه، جنگ است. جبهه جای خوبی نیست. سیاوش هم که رفته بود اونجا کشته شد و عمو دو روز قبل از عید فهمید وتا سه هفته به کسی هیچ چیز نگفت تا عید فامیل خراب نشه ولی خودش غروب که میشد می رفت ته باغ خونشون وتنهایی گریه می کرد.ا

مدیر مدرسه قلک های سبز رنگ رو از توی گونی پلاستیکی در میاره و بین ما پخش میکنه. قلکها پارسال شکل نارنجک بودند و امسال تانک هستند. مدیرمون میگه عیدی هاتون رو بریزید توی اینها که به جبهه ها کمک کنیم.اولیش رو میده به من. آخه من شاگرد اول کلاسمون هستم. تمام طول عید به خودم قول میدم که عیدی بعدیم رو میندازم توی قلک ولی همیشه وسوسه آدامس بادکنکی بقالی آقا جعفر نمیزاره. روز اول بعد از عید تو کلاس من خجالت میکشم که چرا قلک زهرا اینقدر سنگینه و مال من سبک ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عمو برای خداحافظی اومده خونمون. داره میره ترکیه که از اونجا بره یه جای دیگه برای همیشه.هر چقدر به بابام اصرار کرد بابا قبول نکرد که از ایران بره.عمو می گفت بخاطر آینده بچه هامون !بخاطر این غنچه ها !ولی بابا گفت که حتی اگر جنگ هم باشه هیج جا وطن آدم نمیشه و من به بابام افتخار میکردم که اونقدر شجاعه. بهزاد به هدیه و هومن سرکوفت میزد که باباتون ترسو است و بابام میگه شما وقتی برید خارج بد بخت میشیدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ا
افشان هر بار که میخواد بره بازار برای خرید مامان کلی بهش سفارش میکنه که موهاش معلوم نباشه. آخه توی شهر ماشین های گشت کمیته می گرده. یکیشون هم سرخیابون رادیو دریا ثابت وایساده. آخرش امروز یکیشون جلوی افشان رو گرفته بود و میگفتش چرا مانتوی تو فقط چهار تا دگمه داره. مامان امروزخیلی عصبانی بود و هی میگفت کاش از تهران نمیومد توی شهرستان زندگی کنه.آخه میگن تهران از این خبرا نیست.ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

شلوار مدرسه رو تا آخرین جایی که ممکن هست پایین تر میکشم که جوراب سفیدم از زیرش دیده نشه.آخه تو مدرسه فقط رنگ سیاه و قهوه ای و سرمه ای باید بپوشیم.تموم روز رو استرس دارم که مدیرمون جورابم رو نبینه .صد بار به خودم قول میدم که از این بعد حتما روزهای جمعه به جای بازیگوشی جوراب سیاهام رو بشورم و آماده بزارم برای روز شنبه .مدیر پدر و مادر شیما رو خواسته بود مدرسه !آخه شیما کفش ورنی مشکی خریده بود که جلوش یه تیکه فلز داشت و مدیرمون بهشون گفته بود فلزکفش دخترتون جلب توجه میکنه و بابای شیما هرهفته با رنگ، فلز کفش رو مشکی میکرد و باز اخر هفته رنگش میرفت! رئیس آموزش و پرورش شهرمون پل بزرگ شهر رو دخترونه پسرونه کرده! وقتی که دبیرستان ما تعطیل میشه دختر های محصل های شهر که میخوان از روی پل رد بشند باید برند اون طرف خیابون و از اون طرف پل رد بشند که از کنار پسر های محصل رد نشند.ولی بقیه آقایون میتونند از این طرف پل رد بشند.به پل که میرسیم من و نازی کلی می خندیم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بابا مثل همیشه از خواب بیدار شده که برام چای تازه دم درست کنه.چیزی به کنکور نمونده و من مثل همه این شبها تا نیمه شب درس میخونم و مرتب چای میخورم. برای مرحله اول کنکور اونقدر درس خوندم که بستری شدم .مامان و بابا نگرونند که دوباره مریض شم.روزی سه چهار ساعت بیشتر نمیخوابم.می ترسم قبول نشم. آخه برای دانشگاه سهمیه خانواده شهدا و جانبازان و ... گذاشتند و ماجزو هیچ کدومشون نیستسم. دوست دارم مهندس صنایع بشم. عمو که از کانادا اومده بود کلی برام از این رشته تعریف کرده .می گفت هومن تو کانادا یه رشته دیگه داره میخونه ولی اون هم از این رشته تعریف میکنه.البته هومن مثل من مجبور نبود کنکور بده. خوش به حالش اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اینجا خوزستانه. من و نیکی تازه عروسی کردیم. اینجا هیچ چیز نیست جز پروژه های پتروشیمی.روزها تا دیر وقت کار میکنیم و شب وقتی میرسیم خونه اونقدر خسته ایم که به زور شام می خوریم. بعد از ظهر های جمعه که تعطیل هستیم میریم آبادان .یه خط لوله کنار جاده همیشه ما رو تا مقصد همراهی میکنه .دکل های نصفه و نیمه و نخل های سوخته و خونه های خمپاره خورده اینجا به آدم دهن کجی میکنه. اینجا جنگ رو حس کرده . ساسان موقع دعوا به ما میگه شما از جنگ چی فهمیدین؟ شما شده روز بیان مدرسه ببینید بغل دستیتون دیگه نمیاد مدرسه چون توی بمب باران دیشب کشته شده؟ شده هر روز تو شهرتون بمب باران باشه؟ اونقدر که براتون عادی بشه؟ که شب تو حیاط بخوابی از گرما و بعدش ترکش بخوری؟که مدرسه هاتون تعطیل باشه؟ یه نفر از روی خیر خواهی بیاد یکی دو ساعت تو مسجد به بقیه درس بده؟ اون وقت تو ناراحتی که چرا دفتر مشقت اون موقع کاهی بود!اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سی سالم شده..هومن دکتری گرفته و استاد دانشگاه شده. من مهندس صنایع شدم ولی بر خلاف قول و قرار کودکی جزو آدمهای بزرگ و معروف نشدم. بهزاد هم مثل من نتونست اختراعی بکنه !دغدغه زندگیم گرفتن ویزام شده.با هر زنگ تلفنی دلهره دارم. بابام دوست نداره در مورد رفتن من چیزی بشنوه. تو دلم میگم اگر تو سالها پیش یه خورده همت داشتی وضع بچه هات بهتر از اینی بود که هست. که بعد از اینهمه سال تازه بخوام برم اون سر آبهای کره زمین ودوباره از صفر شروع کنم.کاش پدرم اون سالها شجاعت بیشتری داشت و اونقدر ترسو نبود. عمو فرشاد که از آمریکا اومده بهم میگه وقتی بری اونجا و سیتیزن بشی و پاسپورت اونجا رو بگیری دیگه درهای جهان به روت باز میشه. اولش خیلی براتون سخته ولی این بهایی است که برای داشتن یه زندگی خوب باید در ابتدا بپردازین.اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ا

ا
من مصمم هستم که برم.چرا که به آرامي آغاز به مردن ميكني اگر سفر نكني، اگر چيزي نخواني، اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،اگر از خودت قدر داني نكني ،به آرامي آغاز به مردن ميكني،زمانيكه خود باو ري را در خودت بكشي، اگر برده عادات خود شوی ،اگر هميشه از يك راه تكراي بروي ،اگر روز مره گي را تغيير ندهي،اگر براي مطمئن در نا مطمئن خطر نكني، اگر وراي رويا ها نروي اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
از علی و نازلی هم دیروز خداحافظی کردیم که برند. قبل از اینکه بریم پیششون برای خداحافظی با خودم میگفتم انگارهمیشه کسانی رو که دوستشون داری باید ازشون جداشی و کنار کسایی باقی بمونی که دیگه به دوستیشون هیچ اعتقادی نداری .و این رنج است ا
نازلی موقع خداحافظی بهم گفت ازت خداحافظی میکنم و دیگه نمیبینمت تا روزی که بیام استقبالت.... ا
امروز سر کارهی فکر می کردم
انگار یه چیزی گم شده
یه چیزی هست که جاش خالیه
که جاش خیلی خالیه
یه چیزی که باید خیلی بزرگ باشه چون هیچ جوری نمیشه جاشو پر کرد
و هی به خودم میگم یه چیز به این بزرگی که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه چطورمیتونه گم بشه

حرف آخر

گلوم درد میکنه. دراز کشیدم و تنهام. ذهنم پر شده از هجوم افکار منفی که انگار موقع مریضی لج میکنند که تنهات نزارند. هی دارم با خودم کلنجار میرم که شاید به یک نقطه مثبت از اوضاع اخیربرسم و هر چی بیشتر سعی میکنم کمتر موفق میشم.همه چیز کامل سیاهه ا
حرف آخر :ا
سپرده ام شما را به خاطرات
این خاطرات را به خاک
و خاک را به باد

پ.ن1 : نازلی جون و علی شکمو! کاش بدونید اون موقع که زنگ زدید چقدر خوشحالم کردین.اصلا فکر نمیکردم ایران باشید. کلی روحیه ام عوض شد. این علی از اون همکارهای نازنین بود که اگر یه روز نبود یا میرفت ماموریت کلی قسمت ما سوت و کور میشد. نیکی خونه نبود ولی بعد که گفتم شما زنگ زدین کلی خوشحال شد

ا پ .ن. 2: ترنم جان فکر نمیکنی با این تعریف ها من لوس میشم!!!ا

بهترین قسمت هر سفر خارجی برای من میز صبحانه هتل است که انتخاب های فراوونی بهم میده و میتونم بدون استرس سر کار رفتن با خیال راحت بشینم پشت میز و در حالی که گرسنه هستم یه صبحانه دلچسب و دلخواه بزنم بر بدن وحالشو ببرم.ا
بد ترین قسمتش هم توالت رفتن ! خصوصا وقتی تو خیابون گردی ها بعد از تحمل زجری طاقت فرسا به یه توالت عمومی میرسی و وقتی وارد میشی یه توالت فرنگی نسبتا کثیف پیدا میکنی اونهم بدون شیر آب ! ا
آیا ما به عنوان یک شهروند ایرانی امنیت اجتماعی داریم؟
طرح ارتقاء امنیت اجتماعی یعنی چی؟ این واژه قشنگ که برای ایجاد انواع و اقسام مردم آزاری ها استفاده میشه دقیقا یعنی چه؟ تبرج یعنی چه؟ اصلا ما تو زبان فارسی معادل کلمه تبرج چی داریم؟ چرا توهیچ کشوری چکمه بلند ایجاد تبرج نمیکنه ولی تو ایران میکنه؟ معیار تشخیص تبرج اصلا چیه؟
راه اندازی گشت بسیج برای ایجاد امنیت اجتماعی مردم نتیجه ای غیر از همین مردم آزاری ها داره مگه؟
اصلا تا حالا کی بسیج تونسته امنیت اجتماعی برقرار کنه؟ بسیج از نظر من یعنی اصل مفهوم نا امنی !یعنی گروهی از افراد صرفا برای سلب آسایش ملت !ا
اصلا چرا امنیت در ایران فقط باید از نوع اجتماعی و اون هم با معیار های نیروی انتظامی باشه؟نیروی انتظامی؟ با چنین فرماندهی؟ آیا ما تو جاده های خطر ناک کشورمون امنیت داریم؟ سالی چند تا کشته میدیم بخاطر غیر استاندارد بودن جاده ها مون ! چرا کسی نگرون فقدان امنیت جانی ملت پس نیست؟
تا کی باید عرصه رو بر ملت تنگ تر کرد و تقصیر ها رو به گردن مافیا های نادیده و دشمن انداخت؟
طرح برخورد با بدحجابی در شرکتهای خصوصی چه جوری به ذهن آقایون خطور کرده؟ این طرح از آستین کی اومده بیرون؟ حریم خصوصی افراد تا کجا باید به لجن کشیده بشه؟در پشت این جمله چه خطر جدیدی ماها رو تهدید میکنه؟ این مفهوم امنیت اجتماعیتونه؟
حقیقت اینه که من با دیدن نیروی انتظامی در ایران کلا حسی به اسم امنیت رو از دست میدم ! پلیس ایران هر حسی رو در من ابقا میکنه الا امنیت .هر چقدر هم این طرح هاشون بیشتر میشه احساس نا امنی در من بیشتر میشه. احساس میکنم تو یه حلقه افتادیم. یه حلقه که روز به روز داره تنگ تر میشه. تا بالاخره یه روز میرسه به دور گردنمون و اون روزه که صندلی رو از زیر پامون بر میدارند و بعد تمام....ا
فقط این یه خبر دلم رو خنک کرد و بس
پس این ویزای لعنتی ما کی قراره بیاد؟
سایت پتیش آنلاین در حال جمع آوری امضا برای تغییر نام خلیج عربی به خلیج فارس در سایت گوگل است. قبلا این پتیشن رو امضا کرده بودم ولینکش رو هم برای خیلی ها فرستادم. اخیرا متوجه شدم که باید تعداد امضا ها به یک میلیون برسه تا شرکت معظم گوگل حداقل ما رو به اعراب نفروشه ! مهم نیست که ما از آقای احمدی نژاد خوشمون میاد یا نه ! مهم نیست که کجای دنیا زندگی میکنیم یا کجا میخواهیم بریم ! مهم اینه که ایران وطن ماست و دریغ است ایران که ویران شود... ا
ا
اگرحتی اسم ایران براتون مهمه این پتیشن رو امضا کنید. برای امضا نامه به اینجا مراجعه کنید ا
این روزها دلم باران میخواهد. بوی خاک باران خورده...بوی هوای تازه و خیس شمیران.بوی صدای باران روی برگهای درختان باغ همسایه....ا
این روزها زندگی به آرامی و در انتظار می گذرد. میدانم که انتظار هم بخشی از زندگی است. مثل همون روزهای انتظار برای جواب کنکور که کند می گذشت و ترسی گنگ را در پس خودش داشت. این روزهای هی منتظرم که شاید با زنگ تلفنی یا با دریافت یک ایمیل برگ دیگری از زندگیم آغاز شود. شاید هنوز زود است...ا
روزهایم یکی پس از دیگری تمام میشود ، من را می گذارد و میرود. دوست دارم بعضی از این روزها ثانیه هایش سالها طول بکشد و بعضی روزها را دوست ندارم دیگر به یاد بیاورم. مثل همانهایی که دوست دارم از صفحه ذهنم برای همیشه پاک شوند
این روزها زندگی برایم یعنی من ، یعنی همین منی که خیلی اوقات مال خودم نیستم.این روزها زندگی برایم یعنی بهار. این روزها زندگی برایم یعنی چهار دیواری خانه ام که همیشه دوست دارم با آرامش و یکرنگی دیوارهایش را رنگ کنم.ا
این روزها دلم باران می خواهد . یکریز و پی در پی....این روزها دلم باران میخواهد، نه از سر دلتنگی که از روی سادگی

سفره ساتن عقدم رو امسال از بعد از سالها از تو چمدون در آوردم ! ظرفهای رنگی رو آماده کردم و توی هر کدومشون یه سین گذاشتم. سبزه امسال رو هم گذاشتم وسطشون. تخم مرغ رنگی های کلاه به سر رو هم گذاشتم کنار ظرف ماهی ها. شمعدون عقدمون رو هم گذاشتم سر سفره هفت سین و روشنشون کردم تاسال جدید رو مثل همه این سالهای اخیر کنار همسر خان عزیز تر از جان شروع کنم

یک سال دیگه هم کنار تو گذشت...مرسی... خوش گذشت

اسمش که روی گوشی موبایلم افتاد نا خود آگاه دلم شور زد. نمیدونم چرا....صداش انگار از ته چاه میومد .خسته... سعی میکرد اولش بخنده ولی خنده هاش هم طعم زهر میداد
حرفش که تموم شد دهنم تلخ شده بود. نا خود آگاه میز کارم رو داشتم چنگ میزدم . حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی بهم گفت که تو چه حالیه دلم خیلی براش سوخت.گوشی رو که گذاشتم انگار هنوز صدای خورد شدن غرور یه مرد تو گوشم بود و آزارم میداد
نیکی رو جای اون تصور میکردم و خودم رو جای همسرش ! خیلی ناراحت همسرش نبودم چرا که خود کرده را تدبیر نیست ... ولی خودش نه! شریف تر از این بود که این حقش باشه.ا
خوشحالم که سه ماه پیش درست ترین تصمیم زندگیم رو گرفته بودم و از اون جمع جدا شده بودم
.
.
.
پ . ن :اون حلقه ازدواجی که تو دستاتونه خیلی مقدسه ! مراقب باشید
پ.ن.2: تمام متنی که بالا نوشتم احساس خودم بوده بعد از اینکه این قضیه رو شنیدم! نه پیش داوری در مورد کسی بوده و نه هیچ چیز دیگه ! و اصلا هم فکر نمیکردم کسی از طرفین بیاد اینجا رو بخونه. در هر صورت بابت مسئله اتفاق افتاده خیلی متاسفم
با دو دسته از آدمها خیلی مشکل دارم:ا
دسته اول آدمهایی که تا یه نفر خارج از کشور درباره ایران حرف میزنه مثل این آدمهای کلیشه می پره وسط واین جمله احمقانه مسخره رو تکرار میکنه:ا
بزار ما هایی که تو ایران هستیم خودمون درباره خودمون تصمیم بگیریم!ا
بعد حالا بری ازش بپرسی تو کدوم تظاهراتی یا کدوم اعتراضی شرکت کردی هیچی نداره بگه. و تازه وای به روزگاری که احیانا تو دو تا جلسه و ... ای هم شرکت کرده باشه و احیانا یه دادی هم زده باشه! دیگه هیچ کس حق حرف زدن نداره. همه کسانی که خارج از ایران هستند باید خفه خون بگیرند .ا
دسته دوم هم کسایی که مقصر فلاکت های خودشون رو این مرفهین بی درد میدونند به نظرم هیچ وقت آدمهای اصیل و کسانی که مناعت طبع دارند این کلمه رو به کار نمی برند. این دو کلمه مخصوص آدمها یی است که تو زندگیشون سر خورده هستند. اصلا هم مهم نیست که عامل سر خوردگیشون خودشون هستند یا اجتماع یا خانوادشون یا غیره ! مهم اینه که یه جا میخوان عقده های فرو خورده خودشون رو بیرون بریزند.انگار دنبال مقصر بد بختی های خودشون می گردند. انگار همیشه چشمشون دنبال مال و اموال این و اونه. که کی چقدر پول در میاره و فلانی چطور می گرده و از کجا در میاره و چی می خوره و چی می پوشه وچی سوار میشه
همیشه فکر میکردم که چرا بعضی از آدمها علی رغم این که وقتی سر از زندگیشون در میاری وضع خوبی دارند دارند می نالند ! بعدها به این نتیجه رسیدم که چون دلشون نمی خواد تو چشم بیان . چون به این نتیجه رسیدم هیچ وقت و هیچ وقت اگر تو ایران موفقیت مالی پیدا کردی نباید به کسی بگی ! حتی اگر اون مسئله برات خیلی عادی باشه. چون کسی خوشحال نمیشه و بد تر دشمن پیدا میکنی .صد البته که هر کی وضع مالیش خوبه حتما دزده یا ارث بابای بقیه رو خورده .باید همیشه وانمود کنی که بد بختی. که هشت زندگیت گروی هیجده ات است و اگر دروغ گفتن و تمارض بلد نیستی باید تحمل کنی.ا زیاد برام پیش اومده یه نفر بیاد برام از سختی های زندگیش بگه و بعد با یه لحنی که انگار ارث باباش رو از من طلب داره بهم بگه تو که نمبفهمی این حرفها یعنی چه ! انگار من به ایشون بدهکارم که چرا بد بخته !ا حتی همینجا تو وبلاگ هم بعضی وقتها یکی پیدا میشه که بگه برو به اون زنی فکر کن که با ماهی ده هزار تومن نمیتونه زندگیش رو بچرخونه ! حتی اینجا هم آدم جرات نداره خاطرات خودش رو بنویسه ! دیگرون باید برات تصمیم بگیرند که به چی باید فکر کنی !ا تو هندوستان یه صحنه برام خیلی جالب بود. گدای بدبخت کنار خیابون وقتی یه بنز کنارش نگهداشت اصلا به بنز و سر نشینش توجهی نکرد. (این صحنه رو زیاد دیدم) دوستمون ازش پرسید دوست نداشتی تو هم وضعت خوب بود یا جای این بودی؟ گفت یعنی تو بهتر از خدا می دونی که لیاقت من چیه؟
.
.
.
پ . ن : این ها رو یه موقعی نوشتم که دلم خیلی لز دست بعضی ها پر بود

حکایت

یه روزی گرگی رو میبینند که داشته به سرعت میدویده.ا
بهش میگن چرا میدوی؟
میگه هر کسی رو که سه تا دم داره رو میگیرند!ا
میگن تو که یه دونه دم بیشتر نداری تو چرا میدوی؟
میگه آخه اول میگیرند بعد میشمرند !ا
.
.
.
میگن مدتیه که گرگه دیگه پیداش نیست !!!ا
من دلم میخواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست !ا
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم خانه دوستی ما اینجاست!ا
تا که دیگر نپرسد سهراب
خانه دوست کجاست !ا
بد ترین روزهای دوره کاریم رو میگذرونم. دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست که تو آشغال ترین شرکت ایران کار کنی یا بهترین شرکتش ! مهم اینه که اینجا ایران است و اگر شرکت بهترین تلاشش رو هم بکنه باز همیشه یه جای بساط لنگه. مثلا وقتی شرکت اونقدر ارزش برای کارت قائل میشه که نرم افزار پنجاه میلیونی هم میخواد برات بخره چون ایران تو تحریمه بهت نمیفروشند ! از اونجایی که بیشتر نفرات متخصص دارند میرند یه نفر نمیتونیم پیدا کنیم که کارهامون رو پیش ببریم . مهم نیست که شرکتت چقدر برای کارت ارزش قائله . مهم اینه که همیشه یه چیزی وجود داره که بهت ثابت کنه اینجا ایرانه
زندگي کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامي تر از آنند که بشکنند
اصولا گذارم کم به مرکز شهر میفته . امروز بعد از مدتها بدون ماشین شخصی می خواستم برم تا هفت تیر. ترافیک و سرمای شدید حسابی کلافه ام کرده بود. تو میدون فاطمی پیرزنی کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بود. سوار که شد گریه می کرد. گفت اومده بودم مسجد اینجا که ازشون کمک بگیرم. هیچ کمکی بهم نکردند. آقا به خدا من دو تا بچه یتیم دارم. خونمون سرده. بچه هام یخ کردند. راننده تاکسی که اینگار گوشش از این حرفها پر بود فقط گوش میداد.گفتم برو توی این هیات ها که عشق حسین همه رو مجنون کرده کمک بگیر. گفت خانوم رفتم کمکی نکردند. مبلغی بهش دادم و با ناراحتی از تاکسی پیاده شدم.ا
اا
توی میدون هفت تیر جلوی هر مانتو فروشی مامورین گشت ارشاد که مشخص بود از سواد و تخصص بالایی هم بر خوردارند !!! سخت مراقب بودند که مبادا چکمه بلندی.... زنی.... باعث بشه که تبرج مردان مومن پایتخت ورم کنه !از خیر پالتو خریدن گذشتم. ... لخت بگردم و سینه پهلو کنم بهتره تا اینکه احیانا با این قشر برخورد داشته باشم
ا
توی صف تاکسی های تجریش ایستاده بودم. تاکسی اومد وایساد و گفت نفری هزار تومن. همه داشتند بحث میکردند که ششصد تومنه برای چی داری هزار تومن میگیری؟ خلاصه سوار شدیم. راننده بعد از چند دقیقه یکی از این نوار های نوحه رو گذاشت و صداش رو تا خرخره بلند کرد. با عصبانیت گفتم لطفا اونو خفه اش کن. با قیافه حق به جانب به من میگه خانوم عزای حسینه ! گفتم خوب باشه .عزا مال اونیه که یه ته اعتقادی داره نه شما که تا فرصت رو مغتنم شمردی و دیدی چهار نفر تو سرما موندند کرایه دوبله سوبله گرفتی ازشون. هزینه تظاهرکردن های تو رو که پرده گوش من نباید بده
ا
آخه چرا روزهای جوونی ما باید پر از استرس باشه؟ چرا رو نفت نشستیم و داریم گدایی میکنیم ؟ چرا به روزهای عاشورا که میرسیم همه اینقدر متظاهر میشیم؟ واقعا اعتقاد داریم؟ پس چرا بقیه روزهای سال رو صد لقمه خوریم که می غلام است آن را؟

آرامش

نیکی نبود . روزهای زیادی تنها بودم. تمام پروازها کنسل شدند. برف زیادی اومده بود و خونه سرد بود.حتی از خونه هم نمیتونستم بیام بیرون.لاستیک های یخ شکن ماشین کمک چندانی نمیکرد. خیلی سخت گذشت. فقط در تلاش بودم که یه جوری بلیط هواپیما گیر بیارم.جفتمون عصبی شده بودیم و کلافه. با هر کسی که فکر میکردم میتونه برام کاری بکنه تماس گرفتم. البته اگر ارزش تماس گرفتن رو داشت .به لطف یکی از بچه های گل زیر آسمان استرالیا ،مسعود عزیز... تونستیم بلیط بگیریم. اون پرواز هم کنسل شد. از صبح مسنجرم رو باز میکردم که مسعود بهم خبر بده که چکار کرده...آرزو داشتم یه بار دیگه نیکی بیاد خونه و سر به سرم بزاره. بشینه پشت میز اوپن آشپزخونه و بگه بابا ضعیفه این غذا سرد شد بیا دیگه...و من هم با اخم بگم ضعیفه باباته ! تا بالاخره نیکی دیشب رسید تهران. دیشب وقتی سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش احساس آرامش عظیمی میکردم .حالا که اومده خونه به همه امور رسیدگی کرده. خونه گرمه. آرامش برقراره. درست به اندازه نشستن جلوی آتیش توی سرما لذت بخشه. حالا میبینم که آرامش یعنی زیر همون سقفی باشی که زندگی جریان داره ونیمه دیگه وجودت داره زیرش نفس میکشه .1
.
.
÷پ.ن. : مسعود به من میگفت امیدوارم بتونم برات کاری بکنم .وگر نه خیلی شرمنده تو و نیکی می شم . بهش گفتم بابا مگه تو فکر کردی ما کی هستیم؟ گفت مهم نیست که شما ها کی هستید. مهم اینه که دوستهای من هستید.شاید این قشنگ ترین حرفی بود که این روزها شنیدم. مرسی مسعود جان
این عکس ها رو به خواهش دوست عزیزی که سالهاست ایران نیست و می خواست برف تهران رو ببینه گذاشتم
به لیست دوستام تو صفحه اورکات نگاه میکنم. به تصویر تمام کسایی که دوستهای مهربون بودند و هنوز عزیز. نمیدونم الان فاصله بینمون شمارش چند تا اقیانوس و چند تا خشکی شده. نگرون همین چند تایی هستم که تا الان پیشمون موندند. آخه حالا دیگه دوستیهامون هم همون یه مشت آبی شده که به زور میخواییم تو دستامون قایمش کنیم. یه روز چشمامونو باز میکنیم میبینیم که همشون قطره قطره رفتند... بدون اونکه بفهمیم. فقط دستمون پر از خاطره شده...ا
این روزها آدمها دیگه دوست نیستند.انگار مدتهاست که تنها زندگی میکنیم.شاید منشا همه دلزدگیهامون همین باشه که فرسنگها از اونایی که دوستشون داریم دوریم ولی هر روز که از خواب بیدار میشیم داریم آدمهایی رو به یاد میاریم که یکی یکی از زمره اونهایی که دوستشون داشتیم خارج کردیم و فقط امروزه روز تحملشون میکنیم و شاید فردا آرزوی فراموش کردنشان جزو خوش ترین توهمات ما باشد.ا
دیگه نباید دنبال دوست بگردیم. آخه دنیا اونقدر کوچیکه که دو تا دوست دیگه توش جا نمیشند...ولی اگر یه دوست خوب پیدا کردید تو رو خدا از هم جدا نشین...آخه دنیا اونقدر بزرگه که دیگه نمیتونید همدیگه رو پیدا کنید
وقتی به صفحه اورکات نگاه میکنم
وقتی گلوم درد میگیره و حتی یه قطره آب هم ازش پایین نمیره
وقتی چشمهام دیگه صفحه مانیتور رو نمیبینه
باید باور کنم که بغض کردم
مهم نیست چرا
هست؟
مچاله از سرمای زمستون تهران میرسم خونه. دارم به یه فنجون چای داغ فکر میکنم که تلفن زنگ میزنه. مامانه ...حالم رو میپرسه و قربون صدقه ام میره....میگه دختر چرا یه زنگ نمیزنی ؟ دلمون دیگه برای صدات تنگ شده.ا
براش از کارم حرف میزنم و توضیح میدم که مسئولیتم اینجا زیاده و من تا دیر وقت سر کارم و وقتی بر میگردم اونقدر خسته ام که فقط دلم میخواد برم بخوابم . ا
.
.
.
امروز ظهر موقع ناهار مامان زنگ میزنه .با نگرونی میگه دیشب از ناراحتی اینکه تو خیلی خسته میشی خوابم نبرد...ا
آخ که محبتی خالص تر از محبت مامان پیدا نمیشه