از تولد نازنین که بر گشتم خونه دیدم شش بار به موبایلم زنگ زده. نگرون شدم ! امکان نداشت که بخواد اینقدر مصرانه با من حرف بزنه. شب از نیمه گذشته بود و من خسته تر از اون بودم که بخوام تماس بگیرم. فردا دوباره زنگ زد. گفت می خواهم با الهام صحبت کنم. می خندید. گفت دوستت رودیدم ! زود فهمیدم کی رو میگه.....ا
دیگه خوب بقیه حرفهاش رو نمیفهمیدم.گوشی تو دستم بود و فکرم رفت به گذشته ها....تو یه دانشگاه با هم بودیم. عاشق دوست من بود. خیلی.... تلاش می کرد که نظر دوستم رو جلب کنه.تو درسها کمکش می کرد، پروژه های درسیشو انجام میداد براش... تا اینکه یه روز اومد خونه نیکی و حالش خیلی بد بود. می لرزید....پتو انداختیم روش هذیون میگفت...لابلای حرفهاش فهمیدم که دوستم جواب رد بهش داده. ا
بیشتر از هفت هشت سال از اون قضیه می گذشت و حالا به من زنگ زده بود که بگه اونو دیده ! حالا....که خودش زن و بچه داره
دلخور شدم. قیافه زنش اومد جلوم و بچه دسته گلش رو.زنی که بی خبر از همه جا خودش رو وقف زندگیش کرده.شاید اگر برای خودم چنین اتفاقی می افتاد حد اقل خوشحالیم رو به دیگرون ابراز نمی کردم.به خاطر حفظ جایگاه همسرم
اما الان دلم به حالشون میسوزه .زنجیر بدی درست شده .یک عمر در فکر کسی هستی که هنوز مالک احساس واقعی تو است. با زنی زندگی می کنی که دوست داره ولی اونی نیست که تو میخواستی.از دید زنش، با مردی زندگی کنی که دوستش داری و با وجود همه تلاشت یه چیزی تو زندگی مشترکتون کمه ! جاش خالیه !تو جمع دوستان و خانواده همه بدونند که قضیه چیه و تو ندونی ... انگار یه پلی سر راه هر دو شکسته و هیچ یک قرار نیست به مقصد برسند....ا