از سر کار که بر میگشتم روبروی مبل جام جم صدای ویولن قشنگی تو ماشین پیچید. برگشتم دیدم یه آقا پسر خیلی مرتب و آراسته با شلوار جین و تیشرت کنار خیابون وایساده و داره ویولن میزنه.ا
نمیتونستم ماشین رو نگه دارم وگرنه حتما پیاده میشدم ، یه پولی بهش میدادم و بهش میگفتم که چقدر شخصیتش قوی تر از خیلی های دیگه به نظرم میاد. دلم میخواست بهش میگفتم که چقدر تحسینش میکنم. بخاطر کاری که انجام میده. به خاطر غیرتی که داره.به خاطر اون غروری که تو این سن داره ولی میاد کنار خیابون می ایسته و ساز میزنه. به خاطر همه چیزی که در اون پسر وجود داشت و کلمه نمیتونه توصیفش کنه
هنوز افسوس این حرفهای نگفته تو دلم مونده
بلاگ اسپات هم فیلتر شد. نمیدونم دیگه کجا باید نوشت؟
ا
پ.ن:فیلترسایت امروز برداشته شد.ولی دیروز روز بدی رو گذروندم. همش دور خودم میچرخیدم. احساس میکردم یه چیزی رو گم کردم ، یه چیزی کم شده و از خودم دلخور بودم که هیچ کاری نمیتونم بکنم. هی با فیلتر شکن وبلاگم رو باز میکردم و هی با غصه آرشیوش رو میخوندم. رفتم توی بلاگفا برای خودم دوباره وبلاگ درست کردم. اومدم توش بنویسم دیدم شدم مثل یه آدم بی هویت ! یه آدمی که گذشته اش رو ازش گرفتند.مثل کسی همه چیزش رو یه جایی جا میزاره و برای همیشه میره. میره ولی فکرش همونجا میمونه. آخه مگه نمیدونند تموم دلخوشی من همین نوشتنه !همین درد دل کردن با خودم؟یکی از آشنا ها چند روز پیش بهم میگفت من هیچ وقت تورو نتونستم بشناسم. تو بعضی وقتها حرفهات روح آدم رو آزار میده. حرفهات رو میری تو وبلاگت مینویسی و میدونی که من همیشه وبلاگت رو میخونم !بابا جون ،این حرفها درد دل منه با خودم. اگر تو دوستی ، بدون که آزرده شدم که نوشتم ، یا بدون که خوشحال بودم که نوشتم. این وبلاگ افکار عریان منه ،بزارید که اینجا تمام سهم من باشه از گفتن،از سبک شدن . اینجا حق منه از نوشتن و تو هم این حق رو داری که اگر دوست من نیستی ،اگر دوست نداری، اینجا رو نخونی. اینجا نوشته های منه ! نه اسمم مجازیه و نه خاطراتم ! نه دلتنگیم مجازیه و نه شادیم ،اینجا فقط منم، الهام !همین !ا
از تولد نازنین که بر گشتم خونه دیدم شش بار به موبایلم زنگ زده. نگرون شدم ! امکان نداشت که بخواد اینقدر مصرانه با من حرف بزنه. شب از نیمه گذشته بود و من خسته تر از اون بودم که بخوام تماس بگیرم. فردا دوباره زنگ زد. گفت می خواهم با الهام صحبت کنم. می خندید. گفت دوستت رودیدم ! زود فهمیدم کی رو میگه.....ا
دیگه خوب بقیه حرفهاش رو نمیفهمیدم.گوشی تو دستم بود و فکرم رفت به گذشته ها....تو یه دانشگاه با هم بودیم. عاشق دوست من بود. خیلی.... تلاش می کرد که نظر دوستم رو جلب کنه.تو درسها کمکش می کرد، پروژه های درسیشو انجام میداد براش... تا اینکه یه روز اومد خونه نیکی و حالش خیلی بد بود. می لرزید....پتو انداختیم روش هذیون میگفت...لابلای حرفهاش فهمیدم که دوستم جواب رد بهش داده. ا
بیشتر از هفت هشت سال از اون قضیه می گذشت و حالا به من زنگ زده بود که بگه اونو دیده ! حالا....که خودش زن و بچه داره
دلخور شدم. قیافه زنش اومد جلوم و بچه دسته گلش رو.زنی که بی خبر از همه جا خودش رو وقف زندگیش کرده.شاید اگر برای خودم چنین اتفاقی می افتاد حد اقل خوشحالیم رو به دیگرون ابراز نمی کردم.به خاطر حفظ جایگاه همسرم
اما الان دلم به حالشون میسوزه .زنجیر بدی درست شده .یک عمر در فکر کسی هستی که هنوز مالک احساس واقعی تو است. با زنی زندگی می کنی که دوست داره ولی اونی نیست که تو میخواستی.از دید زنش، با مردی زندگی کنی که دوستش داری و با وجود همه تلاشت یه چیزی تو زندگی مشترکتون کمه ! جاش خالیه !تو جمع دوستان و خانواده همه بدونند که قضیه چیه و تو ندونی ... انگار یه پلی سر راه هر دو شکسته و هیچ یک قرار نیست به مقصد برسند....ا

این منم

این عکس رو امروز از بین عکسهای قدیمی پیدا کردم. کلی با نیکی به این عکس خندیدیم .برام جالب بود. الهام کوچک مبهوت دوربین بابا،شاد وخندان و ....نمیدانند که استرالیا در کجای نقشه جهان پنهان است
ا
ا
پ.ن : این هم عکس بچگی نیکی به درخواست دوستان
نیکی در سه سالگی - شهر الم - یونان
با دوستای خوبمون شمال گردی خوبی داشتیم. با بچه ها رفتیم خونه باغ تو بابل. قالیچه پـــــهن کردیم توی ایوان . بساط همه جور تنقلات به راه. منقل کباب تا نیمه شب پرو خالی میشد. صدای خنده هامون باغ رو پرکرده بود. خوش بودیم. خنده های مارال و موزیک دلچسب.....ا
ا
رفتیم بالای کوه عباس آباد. همونجا که بــالای کوه وسط جنگل دریــاچه داشت ! هوای خنک توامان کوه و جنگل و دریاچه روح رو تازه میکرد. با طلا توی دریاچه قایق سواری کردیم. نفس های عمیق کشیدیم.هی از وسط دریاچه سر بقیه که کنار دریاچه نشسته بودند داد زدیم که ازمون عکس بگیرند و همه از خنده ریسه می رفتیم .کنار دریاچه میون درختهای جنگل نشستیم و سفارش چای دادیم
ا نهار خوران گرگان رو هم بی نصیب نگذاشتیم. بارون ریزی می بارید و ما همگی بی خیال. نشستیم توی قهوه خونه تو جاده روستای زیارت. بخاری هیزمی روشن بود و منو میبرد به سادگی روستا. املت سفارش دادم. با نون تازه. خیلی وقت بود که دلتنگ اینها بودم. چای خوردیم با باقالی و گلپر، بچه ها قلیون سفارش دادن ا مینو دشت رو گشتیم ، نیکی (پسر دشت )از گندم زارهای طلایی لذت میبرد.همونطور که من از شالیزار... توی بارون رفتیم بالای کوه ! به زحمت از دره گل آلود و خطرناک توی بارون و مه رفتیم پایین که آبشارهای زیابی لوه رو ببینیم. لیز میخوردیم و گلی می شدیم و می خندیدیم. سر راه از باغ هلو دوست نیکی چهار تا جعبه هلو کندیم. واقعا کیف داشت ا تولد نیکی رو جشن گرفتیم ! مامان براش کیک تولد پخت با یک دونه شمع ! کلی کادو های خوب خوب گرفت. رفتیم مهمونی بابک و عاطفه و از اونجا دوباره خونه باغ با صفا. روز آخر فریدونکنار !توی باغ بابای اولدوز ، زیر اون آلاچیق چوبی باصفای ته باغ ! امیرو یاشار بالای درخت گوجه سبز ! نیکی زیر آلاچیق و صد البته دستبرد به باربیکیو!من در حال عکاسی و بقیه مشغول کندن خیار های تازه و قلمی توی باغ. خیس کردن شایان و پیچ خوردن پای دامون. میز مفصل نهار با همه مخلفات .خوابیدن زیر الاچیق یا توی باغ روی حصیر زیر سایه درخت وهنونه خنک خوردن و بعد هم حرکت به سوی ساحل بابلسر.و غروب دریا... آرامش بخش و با شکوه.ا شب... حرکت به سوی خونه ، ترافیک شدید توی جاده ! و صبح زود... سلام تهران