ازطرف شرکتی در استرالیا برای چند تا از مدیران شرکتمون ایمیلی فرستاده شده حاوی یک فرم که طبق اون فرم در مورد یکی از بچه های شرکت که الان تو استرالیا است سوالاتی در مورد نحوه کار ،مهارت های کاری ، مسئولیت پذیر بودن و... پرسیده شده!ا فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ خیلی راحت ، فرم در اختیار من قرار گرفت
من مسنجرم رو روشن کردم !ا
بعد از سلام و احواال پرسی مفصل!ا
بهش اطلاع دادم که قضیه اینه و از ایشون پرسیدم دوست داری چی براشون بنویسم !ا خلاصه این که : استرالیا در چه فکریه؟ ایران پر از بسیجیه
ا
پ .ن :خوب که فکر میکنم میبینم با اون چیزهایی که ما قرار شد بنویسیم ،احتمال مدیر شدن ایشون تو اون شرکت هم هست !ا
اعتراف میکنم که وقتی داشتم میومدم فکر میکردم که به حکم اینکه ما آشنایی چندانی با خانواده های عروس و داماد نداریم باید یه گوشه بشینیم و نظاره گر باشیم. فقط دلم به این خوش بود که تو جشن عروسی یکی از بچه های خوب زیر آسمان استرالیا دارم شرکت میکنم
باورم نمیشد که یک ربع بعد از ورود آنچنان با بقیه بچه به رقص و پایکوبی مشغول باشیم. اونقدر احساس شادی و راحتی داشته باشیم. شاید همه اینها رو مدیون توجه مهدی عزیز و عروس خانوم شیطون بودیم. که تو همون برخورد اول که اومد دور میز ما نشست اونقدر خودمونی و بی ریا بهم گفت عادت ندارم الهام رو روبروم ببینم. همیشه عادت کردم الهام رو از پشت صفحه مانیتور و با تایپ کردن آدرس سایتش ببینم.. راستی تنگه واشی با کفش پلاستیکی چطور بود؟ چقدر خوش گذشت .با مریم جون خونگرم و دوست داشتنی و نسرین عزیز و آرش و علی.چقدر احساس خوشایندی دارم از اینکه اینهمه دوست نازنین تا حالا پیدا کردیم. دلم میخواست اون دقایق نشستن دور میز سفره خونه سنتی باز هم تکرار بشه
ا سروین جان و مهدی عزیز، همه چیز عالی و بی نقص بود!قسمت سنتی که اصلا حرف نداشت! صمیمانه براتون آرزوی خوشبختی میکنم و ممنونم که ما رو در بهترین روز زندگیتون شریک شادی خودتون کردین
گفت شام بیایین پیتزا دربدر عباس آباد.منتظرتونیم. تازه برگشته بودیم خونشون وچهارتایی خسته دراز کشیده بودیم کف هال خونه.مریم خواب آلوده به ساعت روی دیوار که نیمه شب رو نشون میداد نگاه کرد و با تمسخر گفت نامرداش الان راه نیفتند برند کلاردشت !!!! یک ساعت بعد همگی سرحال و خندون تو جاده چالوس بودیم.!ا آدم خرس گنده هم که بشه دوست داره بچه بابا و مامانش باشه. خونه پدری که هستی ، احساس آرامش و امنیت مطلق میکنی.امن امن ! وقتی میگن مامان جان یه چای دیگه برات بریزم .....گردو بخور با پنیرت دختر گلم ...می دونی که محبت هاشون راست راستکیه راست راستکیه.....ا محسن برام اس ام اس فرستاد که " اومد "! یک ساعت بعد فهمیدم که منظورش ویزاش بود !ا سپیده رفته...... الان اون سر دنیاست. هر روز باهاش حرف میزنم. خبر های شرکت رو بهش میگم. خبر میدم که ویزای محسن اومده تایپ میکنه
eeeeeeeeeeeeeeee انگار نه انگار که اقیانوس ها و خشکی های زیادی بینمون فاصله است.گاهی اوقات هنوز فکر میکنم اتاق بغلی تو شرکت نشسته. انگار دنیایی که یه روز خیلی خیلی بزرگ بود الان کوچیک شده

سی و یک

با بهمن تو پارک نیاوران راه میرفتیم. ازم پرسید الهام چند سالت شده؟ گفتم حدس بزن! گفت شونزده سال. با دلخوری نگاش کردم گفتم من فقط چهارده سالمه! به اخم من خندید و گفت من فقط دو سال اشتباه کردم. ولی ببخشید. آره..... تو این سنی که تو هستی شونزده با چهارده خیلی فرق داره. .الان که به سن اون موقع اون رسیدم میبینم سی با سی و یک فرقی نداره.هونطور که نفهمیدم کی عقربه رو سی وایساد نفهمیدم کی شد سی و یک . . . پ. ن : دیشب با نیکی رفتیم شام بیرون.گفت انتخاب کن.بوفه اردک آبی ! خونه که برگشتیم کیک تولدم رو میز بود. امروز صبح که از خواب بیدار شد آروم زمزمه کرد: تولدت مبارک عزیزم
مهم نیست سی باشه...سی و یک باشه یا چهارده. مهم اینه که خوب سپری شه. مهم اینه که در کنار کسی سپری شه که بتونی باهاش عشق رو تجربه کنی
با دوستامون رفتیم تنگه واشی
اول راه یه کفش پلاستیکی مخصوص تنگه واشی خریدیم که در طول راه کلی از خودم راضی بودم که اونو خریدم ! دقایق طولانی تو رودخانه بین تنگه تو آب سرد که پاها رو کرخت میکرد راه رفتیم ، لیزخوردیم ، خیس شدیم ، جیغ کشیدیم و خندیدیم.مسیر برخلاف گفته دوستان خوشبختانه خالی از وجود مامورین انتظامی بود و در نتیجه ملت مجوز شادی داشتند. راه میرفتند و آواز میخوندند و صدای آواز دستجمعی جوونها لابلای کوههای تنگه میپیچید و طنین دلنشینی پیدا میکرد از تنگه اول که گذشتیم رسیدیم به دشت .پر بود ازسبزه و گلهای وحشی !رسیدیم به تنگه دوم. مسیر منتهی میشد به به شیب تند سنگلاخی آبشار و رقص بچه ها در روی سنگها !رسیدیم به آبشار بعدی. آب تند بود و سرد ! سرمای آب نفس گیر بود.ولی حیف بود که تا اونجا بریم و تن به آب سرد و تند آبشار ندیم. رفتیم زیر آبشار . نفسمون بند اومده بود. ما که رفتیم همه یاد گرفتند و رفتند زیر آبشار.صدای فریاد شادی همه تنگه رو برداشته بود.موقع برگشتن از مسیربه دشت که رسیدیم نشستیم تو قهوه خونه و نهار و چای خوردیم. به تنگه اولی که رسیدیم بقیه مسیر رو سوار اسب شدم. دیگه نای راه رفتن نداشتم !ولی بعد که سوار شدم فهمیدم که پیاده میرفتم خیلی بهتر بود! آخه منو چه به اسب سواری. ولی خوب این هم تجربه ای بود!وقتی رسیدیم حسابی آفتاب سوخته شده بودیم. اگر رفتید کفش مخصوص ، کلاه لبه دار، و کرم ضد آفتاب یادتون نره