وقتی رفتارهای غیر دوستانه دیگرون آزارت میده باید سعی کنی گذشت کنی ،سعی کنی ببخشیشون ،سعی کنی دروغهاشون رو نادیده بگیری.بد گویی هاشون رو نشنیده بگیری. نه برای اینکه اونها مستحق بخشش هستند. برای اینکه تو مستحق آرامشی. اما اگر رفتارها اونقدر اذیتت می کنند که هیچ کدوم از نقاط مثبتشون نمیتونه اونها رو بپوشونه ،فقط باید سعی کنی دیگه اونها رو نبینی ، باید هی تو ذهنت تمرین کنی که اونها دیگه وجود ندارند . به عنوان کسی که از جنس اونها نیستی باید براشون آرزوی سعادت کنی،خداحافظی کنی و اجازه بدی توی دنیای خودشون باقی بمونند.شاید برای هر دو طرف بهتر باشه اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پ.ن : امروز جایی می خوندم که اگر از اندرزهای دوستتون برآشفته شدید منصف باشید ، آیا ناراحتی شما به دلیل حقیقتی که در آن نهفته بود نیست؟ اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
وقتی یه دختر شمالی که دلش دریا میخواد ، جنگل میخواد ،که دلش برای نشستن و املت خوردن توی اون آلاچیق چوبی مرد ساده روستایی توی شمال تنگ شده. که دلش تنگ شده برای اینکه بره کنار ساحل بشینه و باد تو موهاش بپیچه ، که دلش حتی برای شنیدن صدای قورباغه های توی شالیزار هم تنگ شده دلش از این همه دلتنگی بگیره مجبور میشه تو سکوت شب بره بشینه کنار رودخونه توی حیاط ،چشماشو ببنده و صدای آب رو بشنوه خنکی آب رو احساس کنه و یه خورده آروم بشه
با بهزاد زیر سایه درخت باغ خونمون نشستیم. تو بازی های ما همیشه من رضا میشم و بهزاد هوشنگ ! خونمون یه جای دنج توی یه شهر سبز تو شمال کشوره. بـازی توی باغ خیلی کیف داره. مخصوصا تو تابستون که مامان به زور می خواد ما رو سر ظهر بخوابونه و ما وا میستیم تا مامان خوابش ببره بعد میاییم توی باغ که بازی کنیم و یواشــکی از درختای میوه باغ آقای شادبهر که شــاخه هاش از بالای دیوار تو باغ ما آویزون میشند بکنیم. من و بهزاد موقع بازی به هم قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم جزو آدمهای بزرگ ومعروف بشیم. یه جایی خیلی دورتر از خونه ما که بهش میگن جبهه، جنگ است. جبهه جای خوبی نیست. سیاوش هم که رفته بود اونجا کشته شد و عمو دو روز قبل از عید فهمید وتا سه هفته به کسی هیچ چیز نگفت تا عید فامیل خراب نشه ولی خودش غروب که میشد می رفت ته باغ خونشون وتنهایی گریه می کرد.ا

مدیر مدرسه قلک های سبز رنگ رو از توی گونی پلاستیکی در میاره و بین ما پخش میکنه. قلکها پارسال شکل نارنجک بودند و امسال تانک هستند. مدیرمون میگه عیدی هاتون رو بریزید توی اینها که به جبهه ها کمک کنیم.اولیش رو میده به من. آخه من شاگرد اول کلاسمون هستم. تمام طول عید به خودم قول میدم که عیدی بعدیم رو میندازم توی قلک ولی همیشه وسوسه آدامس بادکنکی بقالی آقا جعفر نمیزاره. روز اول بعد از عید تو کلاس من خجالت میکشم که چرا قلک زهرا اینقدر سنگینه و مال من سبک ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عمو برای خداحافظی اومده خونمون. داره میره ترکیه که از اونجا بره یه جای دیگه برای همیشه.هر چقدر به بابام اصرار کرد بابا قبول نکرد که از ایران بره.عمو می گفت بخاطر آینده بچه هامون !بخاطر این غنچه ها !ولی بابا گفت که حتی اگر جنگ هم باشه هیج جا وطن آدم نمیشه و من به بابام افتخار میکردم که اونقدر شجاعه. بهزاد به هدیه و هومن سرکوفت میزد که باباتون ترسو است و بابام میگه شما وقتی برید خارج بد بخت میشیدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ا
افشان هر بار که میخواد بره بازار برای خرید مامان کلی بهش سفارش میکنه که موهاش معلوم نباشه. آخه توی شهر ماشین های گشت کمیته می گرده. یکیشون هم سرخیابون رادیو دریا ثابت وایساده. آخرش امروز یکیشون جلوی افشان رو گرفته بود و میگفتش چرا مانتوی تو فقط چهار تا دگمه داره. مامان امروزخیلی عصبانی بود و هی میگفت کاش از تهران نمیومد توی شهرستان زندگی کنه.آخه میگن تهران از این خبرا نیست.ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

شلوار مدرسه رو تا آخرین جایی که ممکن هست پایین تر میکشم که جوراب سفیدم از زیرش دیده نشه.آخه تو مدرسه فقط رنگ سیاه و قهوه ای و سرمه ای باید بپوشیم.تموم روز رو استرس دارم که مدیرمون جورابم رو نبینه .صد بار به خودم قول میدم که از این بعد حتما روزهای جمعه به جای بازیگوشی جوراب سیاهام رو بشورم و آماده بزارم برای روز شنبه .مدیر پدر و مادر شیما رو خواسته بود مدرسه !آخه شیما کفش ورنی مشکی خریده بود که جلوش یه تیکه فلز داشت و مدیرمون بهشون گفته بود فلزکفش دخترتون جلب توجه میکنه و بابای شیما هرهفته با رنگ، فلز کفش رو مشکی میکرد و باز اخر هفته رنگش میرفت! رئیس آموزش و پرورش شهرمون پل بزرگ شهر رو دخترونه پسرونه کرده! وقتی که دبیرستان ما تعطیل میشه دختر های محصل های شهر که میخوان از روی پل رد بشند باید برند اون طرف خیابون و از اون طرف پل رد بشند که از کنار پسر های محصل رد نشند.ولی بقیه آقایون میتونند از این طرف پل رد بشند.به پل که میرسیم من و نازی کلی می خندیم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بابا مثل همیشه از خواب بیدار شده که برام چای تازه دم درست کنه.چیزی به کنکور نمونده و من مثل همه این شبها تا نیمه شب درس میخونم و مرتب چای میخورم. برای مرحله اول کنکور اونقدر درس خوندم که بستری شدم .مامان و بابا نگرونند که دوباره مریض شم.روزی سه چهار ساعت بیشتر نمیخوابم.می ترسم قبول نشم. آخه برای دانشگاه سهمیه خانواده شهدا و جانبازان و ... گذاشتند و ماجزو هیچ کدومشون نیستسم. دوست دارم مهندس صنایع بشم. عمو که از کانادا اومده بود کلی برام از این رشته تعریف کرده .می گفت هومن تو کانادا یه رشته دیگه داره میخونه ولی اون هم از این رشته تعریف میکنه.البته هومن مثل من مجبور نبود کنکور بده. خوش به حالش اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اینجا خوزستانه. من و نیکی تازه عروسی کردیم. اینجا هیچ چیز نیست جز پروژه های پتروشیمی.روزها تا دیر وقت کار میکنیم و شب وقتی میرسیم خونه اونقدر خسته ایم که به زور شام می خوریم. بعد از ظهر های جمعه که تعطیل هستیم میریم آبادان .یه خط لوله کنار جاده همیشه ما رو تا مقصد همراهی میکنه .دکل های نصفه و نیمه و نخل های سوخته و خونه های خمپاره خورده اینجا به آدم دهن کجی میکنه. اینجا جنگ رو حس کرده . ساسان موقع دعوا به ما میگه شما از جنگ چی فهمیدین؟ شما شده روز بیان مدرسه ببینید بغل دستیتون دیگه نمیاد مدرسه چون توی بمب باران دیشب کشته شده؟ شده هر روز تو شهرتون بمب باران باشه؟ اونقدر که براتون عادی بشه؟ که شب تو حیاط بخوابی از گرما و بعدش ترکش بخوری؟که مدرسه هاتون تعطیل باشه؟ یه نفر از روی خیر خواهی بیاد یکی دو ساعت تو مسجد به بقیه درس بده؟ اون وقت تو ناراحتی که چرا دفتر مشقت اون موقع کاهی بود!اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سی سالم شده..هومن دکتری گرفته و استاد دانشگاه شده. من مهندس صنایع شدم ولی بر خلاف قول و قرار کودکی جزو آدمهای بزرگ و معروف نشدم. بهزاد هم مثل من نتونست اختراعی بکنه !دغدغه زندگیم گرفتن ویزام شده.با هر زنگ تلفنی دلهره دارم. بابام دوست نداره در مورد رفتن من چیزی بشنوه. تو دلم میگم اگر تو سالها پیش یه خورده همت داشتی وضع بچه هات بهتر از اینی بود که هست. که بعد از اینهمه سال تازه بخوام برم اون سر آبهای کره زمین ودوباره از صفر شروع کنم.کاش پدرم اون سالها شجاعت بیشتری داشت و اونقدر ترسو نبود. عمو فرشاد که از آمریکا اومده بهم میگه وقتی بری اونجا و سیتیزن بشی و پاسپورت اونجا رو بگیری دیگه درهای جهان به روت باز میشه. اولش خیلی براتون سخته ولی این بهایی است که برای داشتن یه زندگی خوب باید در ابتدا بپردازین.اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ا

ا
من مصمم هستم که برم.چرا که به آرامي آغاز به مردن ميكني اگر سفر نكني، اگر چيزي نخواني، اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،اگر از خودت قدر داني نكني ،به آرامي آغاز به مردن ميكني،زمانيكه خود باو ري را در خودت بكشي، اگر برده عادات خود شوی ،اگر هميشه از يك راه تكراي بروي ،اگر روز مره گي را تغيير ندهي،اگر براي مطمئن در نا مطمئن خطر نكني، اگر وراي رويا ها نروي اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
از علی و نازلی هم دیروز خداحافظی کردیم که برند. قبل از اینکه بریم پیششون برای خداحافظی با خودم میگفتم انگارهمیشه کسانی رو که دوستشون داری باید ازشون جداشی و کنار کسایی باقی بمونی که دیگه به دوستیشون هیچ اعتقادی نداری .و این رنج است ا
نازلی موقع خداحافظی بهم گفت ازت خداحافظی میکنم و دیگه نمیبینمت تا روزی که بیام استقبالت.... ا
امروز سر کارهی فکر می کردم
انگار یه چیزی گم شده
یه چیزی هست که جاش خالیه
که جاش خیلی خالیه
یه چیزی که باید خیلی بزرگ باشه چون هیچ جوری نمیشه جاشو پر کرد
و هی به خودم میگم یه چیز به این بزرگی که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه چطورمیتونه گم بشه