اپیزود های زندگی من
8.5.08
مدیر مدرسه قلک های سبز رنگ رو از توی گونی پلاستیکی در میاره و بین ما پخش میکنه. قلکها پارسال شکل نارنجک بودند و امسال تانک هستند. مدیرمون میگه عیدی هاتون رو بریزید توی اینها که به جبهه ها کمک کنیم.اولیش رو میده به من. آخه من شاگرد اول کلاسمون هستم. تمام طول عید به خودم قول میدم که عیدی بعدیم رو میندازم توی قلک ولی همیشه وسوسه آدامس بادکنکی بقالی آقا جعفر نمیزاره. روز اول بعد از عید تو کلاس من خجالت میکشم که چرا قلک زهرا اینقدر سنگینه و مال من سبک ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شلوار مدرسه رو تا آخرین جایی که ممکن هست پایین تر میکشم که جوراب سفیدم از زیرش دیده نشه.آخه تو مدرسه فقط رنگ سیاه و قهوه ای و سرمه ای باید بپوشیم.تموم روز رو استرس دارم که مدیرمون جورابم رو نبینه .صد بار به خودم قول میدم که از این بعد حتما روزهای جمعه به جای بازیگوشی جوراب سیاهام رو بشورم و آماده بزارم برای روز شنبه .مدیر پدر و مادر شیما رو خواسته بود مدرسه !آخه شیما کفش ورنی مشکی خریده بود که جلوش یه تیکه فلز داشت و مدیرمون بهشون گفته بود فلزکفش دخترتون جلب توجه میکنه و بابای شیما هرهفته با رنگ، فلز کفش رو مشکی میکرد و باز اخر هفته رنگش میرفت! رئیس آموزش و پرورش شهرمون پل بزرگ شهر رو دخترونه پسرونه کرده! وقتی که دبیرستان ما تعطیل میشه دختر های محصل های شهر که میخوان از روی پل رد بشند باید برند اون طرف خیابون و از اون طرف پل رد بشند که از کنار پسر های محصل رد نشند.ولی بقیه آقایون میتونند از این طرف پل رد بشند.به پل که میرسیم من و نازی کلی می خندیم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بابا مثل همیشه از خواب بیدار شده که برام چای تازه دم درست کنه.چیزی به کنکور نمونده و من مثل همه این شبها تا نیمه شب درس میخونم و مرتب چای میخورم. برای مرحله اول کنکور اونقدر درس خوندم که بستری شدم .مامان و بابا نگرونند که دوباره مریض شم.روزی سه چهار ساعت بیشتر نمیخوابم.می ترسم قبول نشم. آخه برای دانشگاه سهمیه خانواده شهدا و جانبازان و ... گذاشتند و ماجزو هیچ کدومشون نیستسم. دوست دارم مهندس صنایع بشم. عمو که از کانادا اومده بود کلی برام از این رشته تعریف کرده .می گفت هومن تو کانادا یه رشته دیگه داره میخونه ولی اون هم از این رشته تعریف میکنه.البته هومن مثل من مجبور نبود کنکور بده. خوش به حالش اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اینجا خوزستانه. من و نیکی تازه عروسی کردیم. اینجا هیچ چیز نیست جز پروژه های پتروشیمی.روزها تا دیر وقت کار میکنیم و شب وقتی میرسیم خونه اونقدر خسته ایم که به زور شام می خوریم. بعد از ظهر های جمعه که تعطیل هستیم میریم آبادان .یه خط لوله کنار جاده همیشه ما رو تا مقصد همراهی میکنه .دکل های نصفه و نیمه و نخل های سوخته و خونه های خمپاره خورده اینجا به آدم دهن کجی میکنه. اینجا جنگ رو حس کرده . ساسان موقع دعوا به ما میگه شما از جنگ چی فهمیدین؟ شما شده روز بیان مدرسه ببینید بغل دستیتون دیگه نمیاد مدرسه چون توی بمب باران دیشب کشته شده؟ شده هر روز تو شهرتون بمب باران باشه؟ اونقدر که براتون عادی بشه؟ که شب تو حیاط بخوابی از گرما و بعدش ترکش بخوری؟که مدرسه هاتون تعطیل باشه؟ یه نفر از روی خیر خواهی بیاد یکی دو ساعت تو مسجد به بقیه درس بده؟ اون وقت تو ناراحتی که چرا دفتر مشقت اون موقع کاهی بود!اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سی سالم شده..هومن دکتری گرفته و استاد دانشگاه شده. من مهندس صنایع شدم ولی بر خلاف قول و قرار کودکی جزو آدمهای بزرگ و معروف نشدم. بهزاد هم مثل من نتونست اختراعی بکنه !دغدغه زندگیم گرفتن ویزام شده.با هر زنگ تلفنی دلهره دارم. بابام دوست نداره در مورد رفتن من چیزی بشنوه. تو دلم میگم اگر تو سالها پیش یه خورده همت داشتی وضع بچه هات بهتر از اینی بود که هست. که بعد از اینهمه سال تازه بخوام برم اون سر آبهای کره زمین ودوباره از صفر شروع کنم.کاش پدرم اون سالها شجاعت بیشتری داشت و اونقدر ترسو نبود. عمو فرشاد که از آمریکا اومده بهم میگه وقتی بری اونجا و سیتیزن بشی و پاسپورت اونجا رو بگیری دیگه درهای جهان به روت باز میشه. اولش خیلی براتون سخته ولی این بهایی است که برای داشتن یه زندگی خوب باید در ابتدا بپردازین.اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ا
اولاً ایشالله زودتر مراد حاصل بشه و برین اونجا که دلتونه، دوماً هیچجا اونجا نمیشه که دلت توش گیره ثالثاً آسمون همه جا یه رنگه ( به قول مهندس بابایی) وزیاد کمرنگ و پر رنگ نداره و اگه زیادی بهش گیر بدی سیاه میشه و بارونی! رابعاً همیشه آفتابی باشی و زیاد سخت نگیر، اینجا زیادم بد نیست
اين روند برام خيلي آشنا بود
چقدر من اون قلك پلاستيكي هاي تانك شكل رو دوست داشتم؛ اضافه براي خودم مي گرفتم، بعد مامانم دعوام مي كرد اينا براي جنگ هستند نه براي اينكه بياري خونه باهاشون بازي كني
من هم از روزمرگي مي ترسم؛ مي ترسم مثل اون قورباغه آب پزه بشم؛ تاحالا كه زور زدم و مقاومت كردم
شاد باشي
حرفهایی که زدین اونقد برام ملموسن که انگار خودم نوشتم.در ضمن درسته که همه جا آسمون یه رنگه ولی مشکل ما رو زمینه نه تو آسمونا.امیدوارم زودتر مراد دلتون حاصل شه.
همچين كم هم معروف نيسستي
salam elham jan
mer30 az neveshtat
har vaght ke dar raftan dochare tardid misham ie chizi minevisi ke baz azmam jazm mishe.rast migi age on moghe pedaraie ma ham hemat be kharj midadan shaiad vaze ma injori nabood vali khob on bande khodaha ham ke az in roza bikhabar bodan.
manam dar goftane in mozo be pedaramon shak daram vali hamsaram mige ona faghat khoshbakhtie ma ro mikahn toie har jaie az donia ke bashim.
barat arezo mikonam ke zode zod on telefone sernevesht saz toie khonat be seda dar biad.
واقعا واژه شجاعت توي بچگي چي تصوير شد؟ ايستادن در كشوري كه روي سرت موشك بباره براي جنگ جنگ تا پيروزي كه آخرش هم صلح شد و خسارت هم كه نگرفتيم هيچ ، كمك بلاعوض هم بهشون كرديم!
اميدوارم ويزا زودتر بياد كه بهاي زندگي بهتر انتظار نباشه و زودتر استارت شروعش زده بشه.
چرا همه مون خاطره های تکراری و یک جور داریم یا فیلم د وال افتادم اونجایی که همه بچه های رو وارد چرخ گوشت بزرگی می کنه و بعد ادمای یکسانی رو به وجود میاره حتی آرزوها شبیه هم شده الهام امیدوارم هرچه زودتر بری و خلاص بشی
الهام عزیز با خوندن این پست، من و شهرام، حقیقت تلخ گذشته خودمون رو هم دوره کردیم. اپیزودهای زندگی دهه پنجاهی هت مثل همه. دردناک. نه بچگی داشتیم و نه نوجوونی. صدای اون آژیر بمباران و اون صف هایی که به زور برای مرگ بر باد گفتن های در سرمای زمستون و خود سانسورها و ...
الهام عزیزم
چقدر زیبا می نویسی تمام لحظات خاطراتت را حس کردم می دونی که همه ماها این لحظات مشترک را تجربه کردیم و الان با هم همراهیم و هم رویا امیدوارم آرزوهامون زودتر جامه واقعیت بپوشه ........برای تو و نیکی آرزوی شادی و سلامتی دارم
خیلی زیبا نوشته بودی عزیزم!!! اینها درد مشترک خیلی از ماهاست، ولی مطمئن باش دیگه چیزیش نمونده...!!! کلی هم از دیدنتون خرسند شدم عزیییزم :-* ا
مرسی بهاره جان. ما همدیگه رو دیدیم؟؟ کی ؟ کجا؟
آبرومون رو بردي كه الهام!
بهاره زن برادر نازلي رو توي مهموني نازلي ديدي ديگه
نبينم فراموشي گرفته باشي عزيزمممممم
الهام عزیز
خیلی لذت بردم
تصویر شفافی بود
همیشه سالم و خوشحال باشی
وااااااااااااااای من تازه فهمیدم کدوم بهاره اینو نوشته
وااااااااااااااااای.
علم و صنعتیا همشون این مشکلو دارن.......یکیشم خودمم
che ghadr khateratv e koodaki ma shabih be hameh. ehsas mikardam khaterat e man ro neveshti
وقتی خوندن متنت تموم شد یه چیزی تو دلم ریخت الهام جان. آرزو می کنم ماها جوری زندگی کنیم و تصمیم بگیریم که فردا بچه هامون، افسوس دودلیهای امروز ما رو نخورن. حتی اگه خودشون هیچوقت نفهمن تصمیم امروز ما چقد زندگیشونو تغییر داد ...
وقتی خوندن متنت تموم شد یه چیزی تو دلم ریخت الهام جان. آرزو می کنم ماها جوری زندگی کنیم و تصمیم بگیریم که فردا بچه هامون، افسوس دودلیهای امروز ما رو نخورن. حتی اگه خودشون هیچوقت نفهمن تصمیم امروز ما چقد زندگیشونو تغییر داد ...
khateratet kheili ghashang bood!manam delam khast benevisam az gozashteh ke yejaii sabt beshe va yadam nareh harchand fekr mikonam kheiliash yadam rafteh....shayad say kardam ke yadam bere!
AKHE KOODAKIE MAN TOO MANTAGHEYE JANGI GOM SHODEH!!! کاش یه نفر پیداش کنه برام...راستی شما کودکی منو ندیدین؟
واقعا من رو بردين به اون روزها روزهاي سخت و سردي كه حتي به يه لحظه ديگه هم اميدوار نبوديم روزهايي كه محال از يادمون بره
-----------
بهاری ديگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامي نيست
نامي نيست