یا ببخش یا فراموش کن
26.5.08

26.5.08
Posted in: | 13 comments | |
18.5.08
Posted in: | 10 comments | |
8.5.08
مدیر مدرسه قلک های سبز رنگ رو از توی گونی پلاستیکی در میاره و بین ما پخش میکنه. قلکها پارسال شکل نارنجک بودند و امسال تانک هستند. مدیرمون میگه عیدی هاتون رو بریزید توی اینها که به جبهه ها کمک کنیم.اولیش رو میده به من. آخه من شاگرد اول کلاسمون هستم. تمام طول عید به خودم قول میدم که عیدی بعدیم رو میندازم توی قلک ولی همیشه وسوسه آدامس بادکنکی بقالی آقا جعفر نمیزاره. روز اول بعد از عید تو کلاس من خجالت میکشم که چرا قلک زهرا اینقدر سنگینه و مال من سبک ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شلوار مدرسه رو تا آخرین جایی که ممکن هست پایین تر میکشم که جوراب سفیدم از زیرش دیده نشه.آخه تو مدرسه فقط رنگ سیاه و قهوه ای و سرمه ای باید بپوشیم.تموم روز رو استرس دارم که مدیرمون جورابم رو نبینه .صد بار به خودم قول میدم که از این بعد حتما روزهای جمعه به جای بازیگوشی جوراب سیاهام رو بشورم و آماده بزارم برای روز شنبه .مدیر پدر و مادر شیما رو خواسته بود مدرسه !آخه شیما کفش ورنی مشکی خریده بود که جلوش یه تیکه فلز داشت و مدیرمون بهشون گفته بود فلزکفش دخترتون جلب توجه میکنه و بابای شیما هرهفته با رنگ، فلز کفش رو مشکی میکرد و باز اخر هفته رنگش میرفت! رئیس آموزش و پرورش شهرمون پل بزرگ شهر رو دخترونه پسرونه کرده! وقتی که دبیرستان ما تعطیل میشه دختر های محصل های شهر که میخوان از روی پل رد بشند باید برند اون طرف خیابون و از اون طرف پل رد بشند که از کنار پسر های محصل رد نشند.ولی بقیه آقایون میتونند از این طرف پل رد بشند.به پل که میرسیم من و نازی کلی می خندیم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بابا مثل همیشه از خواب بیدار شده که برام چای تازه دم درست کنه.چیزی به کنکور نمونده و من مثل همه این شبها تا نیمه شب درس میخونم و مرتب چای میخورم. برای مرحله اول کنکور اونقدر درس خوندم که بستری شدم .مامان و بابا نگرونند که دوباره مریض شم.روزی سه چهار ساعت بیشتر نمیخوابم.می ترسم قبول نشم. آخه برای دانشگاه سهمیه خانواده شهدا و جانبازان و ... گذاشتند و ماجزو هیچ کدومشون نیستسم. دوست دارم مهندس صنایع بشم. عمو که از کانادا اومده بود کلی برام از این رشته تعریف کرده .می گفت هومن تو کانادا یه رشته دیگه داره میخونه ولی اون هم از این رشته تعریف میکنه.البته هومن مثل من مجبور نبود کنکور بده. خوش به حالش اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اینجا خوزستانه. من و نیکی تازه عروسی کردیم. اینجا هیچ چیز نیست جز پروژه های پتروشیمی.روزها تا دیر وقت کار میکنیم و شب وقتی میرسیم خونه اونقدر خسته ایم که به زور شام می خوریم. بعد از ظهر های جمعه که تعطیل هستیم میریم آبادان .یه خط لوله کنار جاده همیشه ما رو تا مقصد همراهی میکنه .دکل های نصفه و نیمه و نخل های سوخته و خونه های خمپاره خورده اینجا به آدم دهن کجی میکنه. اینجا جنگ رو حس کرده . ساسان موقع دعوا به ما میگه شما از جنگ چی فهمیدین؟ شما شده روز بیان مدرسه ببینید بغل دستیتون دیگه نمیاد مدرسه چون توی بمب باران دیشب کشته شده؟ شده هر روز تو شهرتون بمب باران باشه؟ اونقدر که براتون عادی بشه؟ که شب تو حیاط بخوابی از گرما و بعدش ترکش بخوری؟که مدرسه هاتون تعطیل باشه؟ یه نفر از روی خیر خواهی بیاد یکی دو ساعت تو مسجد به بقیه درس بده؟ اون وقت تو ناراحتی که چرا دفتر مشقت اون موقع کاهی بود!اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سی سالم شده..هومن دکتری گرفته و استاد دانشگاه شده. من مهندس صنایع شدم ولی بر خلاف قول و قرار کودکی جزو آدمهای بزرگ و معروف نشدم. بهزاد هم مثل من نتونست اختراعی بکنه !دغدغه زندگیم گرفتن ویزام شده.با هر زنگ تلفنی دلهره دارم. بابام دوست نداره در مورد رفتن من چیزی بشنوه. تو دلم میگم اگر تو سالها پیش یه خورده همت داشتی وضع بچه هات بهتر از اینی بود که هست. که بعد از اینهمه سال تازه بخوام برم اون سر آبهای کره زمین ودوباره از صفر شروع کنم.کاش پدرم اون سالها شجاعت بیشتری داشت و اونقدر ترسو نبود. عمو فرشاد که از آمریکا اومده بهم میگه وقتی بری اونجا و سیتیزن بشی و پاسپورت اونجا رو بگیری دیگه درهای جهان به روت باز میشه. اولش خیلی براتون سخته ولی این بهایی است که برای داشتن یه زندگی خوب باید در ابتدا بپردازین.اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ا
Posted in: | 21 comments | |
5.5.08
Posted in: | 15 comments | |