سال نو همه مبارک .برایتان بهترین ها را در سال جدید آرزومندم
.
.
.
پ .ن. : به بهانه شب عید: حواسمان باشد به بازار که رفتیم کسی دست خالی از بازار بر نگردد

خداحافظ

امروز اگر کسی صدایم کرد بگو خانه نیست
بگو رفته شمال
میخواهم به جنوب بیندیشم
میخواهم به آن پرنده خیس ... به آن پرنده خسته...میخواهم به خودم بیندیشم
گاهی مجبورم همه چیز را پشت گریه های بی وقفه ام پنهان کنم
و همین خوب است
ما ایرانی جماعت فقط بلدیم بگیم که خودمون چی هستیم و دیگرون چی نیستند ! که خودمون چقدر کارمون درسته وچقدر همه چیز فهمیم !چقدر باحالیم و دیگران چقدر عوضی ! چقدر خدا ما رو انسان افریده و دیگرون رو چقدر پست .خوشحالیم که دیگرون بدند و ما میتونیم خودمون رو توجیه کنیم که خوبیم !بدون اینکه حداقل تو تنهایی خودمون فکر کنیم ما خودمون چه کردیم ؟ چقدر به حریم زندگی دیگرون احترام گذاشتیم؟ چرا فکر میکنیم زمانی حق کسی رو پایمال کردیم که صرفا پولشو بالا کشیدیم؟ چرا فکر میکنیم اگر حرفهای قشنگ بزنیم و چهار تا جمله زیبا که از جایی کپی کردیم رو غرغره کنیم ما میشیم آدمهای موجه و شریف؟ چرا ما فکر میکنیم مردم همه خرند؟ چرا نمی خواهیم باور کنیم که دستمون واسه دیگرون رو شده؟چرا فکر میکنیم همه سرشون رو مثل کبک کردند تو برف ؟ رفتار هامون رو نمیبینند؟ چرا با انگ زدن به دیگرون میخواهیم کمبود ها و عقده ها وکج رفتاری ها و حقارتهامون رو تسکین بدیم؟ بابا تو که کوس رسواییت رو سر هر کوی و برزن میزنند که نمیتونی ادعایی بکنی ! نگو دوست عزیز من !خودت هنوزتو الفبای شرافت موندی! میخندن بهت !دم از شرافت و نجابت و انسانیت زدن که کارامثال تو نیست.برو مشکل کارتو یه جای دیگه پیدا کن .کار امثال تو فقط تخریب دیگرونه و بس !بزار ترازوی شرافت تو دیگرون رو بزارند وسط میدون و دیگرون ازبی شرافتی تو بگند و تو از دیگرون .ببین کدوم کفه سنگین تر میشه! برو دوست عزیز ! بزار یه موجه تر از تو بیاد و ادعایی بکنه ....ا
.
.
.
پ .ن. : اینها رو نوشتم که اگر گذرت به اینجا افتاد که میدونم میفته بدونی نه خودت برام مهمی و نه نوشته هات
پ. ن. 2 : باشد تا پرده ها برافتد تا تو رسوا شوی
اینقدر که من و رئیس سر وبلاگ و مطالب اون و .... با هم کل کل کردیم و تمام دوستان واقــعی و اینترنتی به هواداری من سر به سر رئیس گذاشتند که نیکی میگه فکر کنم رئیس دفعه دیگه اگر بخواد کسی رو استخدام کنه یکی از سوالهایی که از طرف می پرسه اینه که شما وبلاگ که ندارید؟
کوچیک که بودیم من و بهزاد همیشه تصمیمات بزرگی تو ذهنمون بود. که وقتی بزرگ شدیم چکاره بشیم ! یا مثلا چجوری آدم مهمی بشیم! در راستای رسیدن به این هدفها یه روز دیدم بهزاد گوشه اتاقش نشسته و داره صداهای عجیب و غریب از خودش در میاره
اااااااااا
اووووج
جیووووو
شششششوووووو
غغغغغغغغ
چییییییی
بهش گفتم بهزاد تو داری چکار میکنی؟
گفت دارم سعی میکنم یه حروف تازه الفبا از خودم اختراع کنم...ا
گفتم خوب موفق هم شدی؟
گفت نه هر صدایی که میشد از گلو دراورد رو امتحان کردم. قبلا همشون اختراع شده بودند!ا