هی نیکی.... پنج سال گذشت.ا
چه حالی باید به آدم دست بده وقتی این اس ام اس به دستش میرسه:ا
یه روزی من و تو توی جهنم همدیگه رو میبینیم. تو به جرم اینکه قلب منو شکستی و من به جرم اینکه به جای خدا تو رو می پرستیدم !!!ا
یلدا مبارک
در داخل وطن:ا
ا
اعتراض ممنوع ، ازادی ممنوع ؛ شادی ممنوع ، همصدایی ممنوع ، اورکات ممنوع، دانشجو ممنوع، عشق ممنوع ، سایت خبری ممنوع ، سرزمین آفتاب ممنوع، یاد رفته ها آزاد ، برقراری امنیت اجتماعی آزاد !!ا
ا
مانتو کوتاه ممنوع ، جلب توجه نامحرم با چکمه بلند ممنوع ، چکمه بلند هم ممنوع ، زیبایی ممنوع ،حرف ممنوع ، دموکراسی ممنوع ، قلیان ممنوع ،خودکشی آزاد ، عقده آزاد !!!ا
ا
آزادی بیان ممنوع ، حقوق شهروندی ممنوع ، اعتراض کارگری ممنوع ، مهرورزی آزاد ،ایست بازرسی هم آزاد
در خارج از وطن: ا
ا
نگرانی ازنسل جدید بی ریشه ، دلتنگی برای خانواده ، هراس از تنهایی ، غربت ، تنهایی ، ولی آزادی همه ممنوع ها
ا
پ.ن1. : این ها رو نوشتم که یادم بمونه دارم چی از دست میدم و چی بدست میارم
ا
پ .ن. 2 :گسی اگر چیزی یادش اومد یا لینک خوبی داشت برای کلمات بگه
سالها پیش وقتی دانشجو بودم عاشق یکی از دخترهای کلاسمون شدم. خیلی دوستش داشتم .ولی هر بار که میخواستم برم و بهش بگم که چقدر عزیزه برام روم نمیشد.خجالت میکشیدم. هر روز با خودم کلنجار میرفتم که به این خجالت لعنتی غلبه کنم و برم باهاش حرف بزنم و باز نمیشد !روزهای زیادی به همین منوال گذشت تا یه روز دیدم دیگه طاقت ندارم. رفتم خونه یکی از دوستام که به تازگی با یکی از دخترهای کلاسمون ازدواج کرده بود. حرف دلم رو به خانومش گفتم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم ازش خواهش کردم که بره باهاش حرف بزنه
خانوم دوستم زد زیر گریه. چنان گریه میکرد که بهت زده شدم
گفت اون خیلی دوست داشت. خیلی منتظرت موند .ولی تو هیچ وقت نیومدی .امشب بعله برونشه ...ا
نفهمیدم چجوری از خونشون اومدم بیرون ....از چه مسیری رفتم...کجا رفتم....تموم وجودم میسوخت...داغ شده بودم .قلبم داشت آتیش میگرفت .به خودم که اومدم جلوی ترمینال بودم. رفتم تو گفتم آقا یه بلیط بده.
برای کجا؟
نمیدونم آقا... به جای خنک !!!ا
یارو با تعجب نگام کرد و بلیط تبریز برام صادر کرد
سوار شدم و رفتم...توی راه پاسگاه منونگه داشتند. میگفتند کجا داری میری؟ نمیدونستم....گفتم دارم میرم یه جای خنک... فکر میکردند دیوونم. اونجا براشون تعریف کردم که چه بروز خودم آوردم ...گریه میکردم.... آخرش اونها هم زنگ زدند به خانوادم ....ا
سالها از اون قضیه میگذره و من دیگه ازدواج نکردم
ا
ا
پ . ن :این جریان رو یکی از همکارهای خوبم برام تعریف کرده بود
از آخرین پیچ هم که پیچیدم روبروم خیابان پاییززده شمرون بود که تا پای کوه رفته بود بالا.آسمان زیر چتر درختهای نارنجی پاییز خوب دیده نمشد و سکوت و خلوت دلخواسته خیابون آرامش عجیبی داشت. بارون ریزی میبارید و باد پاییزی بازی زیابیی با برگ ها آغاز کرده بود .همزمان فضا هم خیس بود وهم نارنجی! فکر میکردم صد بهشت از این زیباتر دیده ام ولی شاید آخر دلبسته همین پس کوچه ها شوم که اهلی ام کرده اند ! صدای فرهاد تو گوشم میپیچید...کاش آدمی وطنش را با خود ببرد به هر کجا که خواست... یه برگ بزرگ رقص کنان اومد و چسبید به شیشه ماشین. نمیدونم چرا ترمز کردم و پیاده شدم. برگ رو از شیشه برداشتم و به ذهنم رسید رقص مرگ ،آخرین رقص زیبای برگ است. جمله ای رو که مدتها پیش شنیده بودم تو ذهنم تکرار میشد که شاید زندگی آن بزمی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شده ای تا میتوانی زیبا برقص
دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من خیلی آدم باحالیم !ا
چرا؟
با یکی از دوستان کلی هماهنگ کرده بودیم که تو یه جمعی وانمود کنیم ما اصلا از قبل همدیگه رو نمی شناختیم ! یا در حقیقت اونجا واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم !و اصلا هم قصد نداریم که بریم استرالیا !کلی رل بازی کردیم و بعدش من وسط حرف زدن یه چیزی یادم اومد و گفتم:ا
راستی اون پسره رو یادته؟ همون که آخر مهمونی بابا کرم میرقصید؟ اون هم کارش داره درست میشه که بره استرالیا

تشکر

بعد از خبر محبوبیت و موفقیت وبلاگ زیر آسمان استرالیا که در جای خودش منو بسیار متعجب کرد امروز بعد از دیدن آمار بازدید هفتصد و پنجاه نفری وبلاگم متوجه شدم که پست تمام سهم من از وطن که مدتی پیش گذاشته بودم به عنوان هات لینک در صفحه اول سایت بالاترین معرفی شده ! خوشحالم از اینکه این دست نوشته های ناقابل تونسته نظر مخاطبان خودش رو جلب کنه . ممنونم از کسی که نوشته منو در سایت بالاترین معرفی کرد
ا
ا
پ . ن :امروز از طریق یکی از دوستان خوبم ایمیلی داشتم مبنب بر اینکه مطلب پراکنده هایی که مدتی قبل نوشتم تو سایت ایرانیان انگلیس به عنوان خاطرات یک ایرانی مقیم خارج منتشر شده. صرف نظر از اینکه تعجب کردم چرا این مطلب بدون اطلاع خود من بوده ولی جوابیه هایی که بعضی ها نوشته بودند خیلی قابل تامل بود. مثلا این مطلب که :ا
شمااروپائی-به قول قدیمی ها خارجی ها-چقدر نکته سنج و ظریف تشریف دارید.ببخشبد که ما ایرانیها بی کلاسیم. البته در جام جهانی افتخار آشنایی با هموطنان انگلیسی جنابعالی را هم پیدا کردیم.آقای کمی انگلیسی با لهجه بلد.که ما ایرانیها اینقدر خودمون رو مسخره نکنیم و دست کم نگیریم !ا
واقعا متاسف شدم از اینکه ما هنوز نمیتونیم تو یه بحثی که پیش میاد حرف همدیگه رو بفهمیم .درست جواب بدیم .اینقدر کوچه بازاری ننویسیم و اوضاع رو از اینکه هست بد تر نکنیم
وبلاگ زیر آسمان استرالیا در برنامه رادیو آمریکا به عنوان یه سایت محبوب معرفی شده !!!! و من اصلا خبر نداشتم. تو برنامه شباهنگ. این از اون خبر هایی بود که کلی منو شوکه کرد!!!ا
از طرف یاسمن به بازی سوتی ها دعوت شدم . خوب مجبورم یه چند تایی تعریف کنم :ا
یه روز مامانم مجبور شده بود خانوم همسایه رو که حالش خوب نبود ببره بیمارستان و تا ظهر دنبال کارهای اون بود. وقتی ظهر برگشت خونه حسابی خسته بود و ما هم گرسنه. از طرفی ساعت یک ، دو تا شاگرد داشت که باید میومدند .ماما سریع به ما نون و پنیر و طالبی داد تا شاگرداش که رفتند یه چیز سبک برامون درست کنه. شاگرداش که اومدند گفتند تو رو خدا ببخشید خیلی بد موقع است. نهار که خوردین؟ من هم که خیلی دلخور بودم داد زدم آره. ولی فکر میکنید ما همیشه نهار چی میخوریم؟ نون و طالبی ...ا
ا
با رئیسم داشتم تو مسنجر حرف میزدم و کیبورد رو حالت لاتین بود و من به انگلیسی تایپ میکردم. بعد خسته شدم وبرگردوندمش به فارسی. یه جا میخواستم تایپ کنم" آها" ولی فکر کردم کیبورد رو انگلیسیه و در نتیجه تایپ شد شاش... ا
ا
رفته بودم روبان بخرم. وارد مغازه که شدم گفتم آقا روبان داشتین؟! پسره با تمسخر گفت بله داشتیم ! گفتم خوب منظورم اینه هنوز هم دارید؟گفت بله هنوز هم داریم. موقع پول دادن خواستم یه جمله ای بگم که یارو بفهمه که با یه آدم عامی حرف نمیزنه ! در نتیجه تفکر زیاد آخرش قاطی کردم گفتم .جناب چقدر تومن بدم خدمتتون؟
ا
دانشگاه که قبول شدم بابا و مامانم برام مهمونی مفصلی گرفته بودند و من بچه های همسایه رو دعوت نکرده بودم چون اصلا از اونها خوشم نمیومد. خانوم همسایه هم هر جا نشسته بود حسابی گله کرده بود و خلاصه میونه حسابی شکر آب بود. دوست بهزاد اومده بود دم در خونمون با یه موتور گازی . من هم که بالاخره بچه شر کوچه بودم به زور موتورش رو گرفتم که تو کوچه یه دور بزنم باهاش ! و از اونجایی که موتور سواری بلد نبودم سوار شدم و تا آخر گاز دادم و با سرعت خیلی زیاد حرکت کردم و نتونستم موتور رو کنترل کنم. در نتیجه با شدت تمام زدم به در خانوم همسایه و رنگ درشون هم پرید. اون هم وحشت زده پرید بیرون...برای لحظات طولانی من به اون نگاه میکردم و اون به من...ا
ا
خوب بسه دیگه حسابی آبروی خودم رو بردم. من هم سپیده ، آتریسا ،پاییز ،امیر و پرشین رو به این بازی دعوت میکنم ،

بی تفاوت

وقتی روزها نمی نویسی دست هایت برای نوشتن سنگین می شود...احساس می کنی دیگر حرفی باقی نمانده است ، حرف که نه شاید دیگر احساسی باقی نمانده است ، شاید این ها همه نشانه بی تفاوتی روزهایی است که برایت سپری می شود و تو بار سنگین گذشتنشان را به دوش می کشی...دیگر برایم تفاوتی نمی کند امروز کدامین روز از کدامین ماه از کدامین فصل است...باورت میشود همان تقویم قدیمی که روزی می خواستم تکه تکه اش کنم تا همه روزهای رفته را فرا موش کنم ، روی میزم به من خیره مانده است و پوز خند می زند....اما حالا که می نویسم برای شبهایی است که نگاهم تا صبح به سقف خیره مانده است و هجوم افکاریست است که مرا احاطه می کنند و گلویم را سخت می فشارند، پس بگذار آرام آرام مرور کنم...ا
یکی از برخوردهای تکراری من و بهزاد:ا
من - جلوی آینه وایسادم مشغول آرایش کردنم
بهزاد- آروم و با خونسردی مخصوص خودش میاد پشت سرم میخنده و میگه : فایده ای نداره الهام جون !ببین الهام جون چشمه باید خودش آب داشته باشه .آب تو چاله بریزی که اسمش چشمه نمیشه
پ . ن :دلم براش تنگ شده
تو کافه که نشسته بودم پسرک کافه چی از من پرسید ایتالیایی هستی ؟ گفتم آره ...دوست نداشتم یه جوری نگام کنه !حوصله نداشتم دوباره توضیح بدم آیا انرژی هسته ای حق مسلم ما هست یا نه .حوصله نداشتم دوباره توضیح بدم ما داریم بمب اتم میسازیم یا نه.چون دیگه واقعا شعورم نمیرسه که ما داریم چکار میکنیم!می خواستم اون شب و خوش باشم.اون هم از پیروزی تیم کشورش به تیم ایتالیا گفت وظرف غذا رو گذاشت رو میزو با غرور رفت .به غرور پسرک حسودیم شد. بعد چند لحظه خجالت کشیدم. از خودم بدم اومد که نخواستم بگم ایرانیم. در طول صرف شام فقط به همین فکر میکردم که چرا نگفتم ایرانیم؟ غذا که تموم شد صداش کردم برای صورت حساب و بهش گفتم ایرانیم.و قبل از اینکه بخوام سوال پیچ شم صورت حساب رو پرداخت کردیم و رفتیم.یادم اومد مالزی که بودم به راننده تاکسی گفتم ایرانیم.گفت اوه ایرانی... ما به احمدی نژاد افتخار میکنیم. اون جلوی آمریکا وایساده. گفتم اگر این افتخاره چرا خودتون اینکار رو نمیکنید؟ گفت نه مالزی در سال دو هزار و بیست قراره جزو کشور های جهان اول بشه ! ما برای این کار ها وقت نداریم !!!ا

چند روز بعد بارون می اومد.غروب بود و من تنها کوله پشتیم رو انداخته بودم پشتم وتو خیابون راه میرفتم.با خودم فکر میکردم اگر این سفر بازگشتی نداشت چی؟ . دلم گرفت .فکر کردم چرا باید برم؟ نفهمیدم کل طول خیابون رو کی رفتم و کی برگشتم.به ویترین مغازه ها نگاه میکردم، به زوج هایی که تو خیابون همدیگه رو بغل میکردند، به جوونهایی که تو این کافه خیابونی ها نشسته بودند وبی اعتنا به حق مسلم کشور من حرف میزدند و می خندیدند.آخرش به این نتیجه رسیدم که وقتی که باید بکَنی و بروی، دنبال دلیل نگرد. به‌قدر ِ تمام ِ رفته‌ها، دلیل هست برای دل‌کندن. باید این دلتنگی رو با خود برد به هر کجای جهان. دلتنگی مال دل تنگ است .دلتگی چیزیست مثل حس غریب از دست دادن روز اول مهر...بوی کتاب. دلتنگی عبارت قشنگی است . دلم تنگ شد یعنی آنقدر غصه دار شد و آنقدر در خودش فرو رفت و گوشه گرفت که تنگ شد ! کوچک شد! دلتنگی تمام سهم ما از این وطن است که دیگر همه چیزش سهمیه بندی شده

پ . ن.:نمی دانم تا به حال به این حس مبتلا شدید یا نه؟اینکه هیچ چیز نمی تواند آرامتان کند.هیچ چیز.آن قدر اوضاع به هم ریخته و نابسامان است که حتی بهترین علایق زندگی هم که روبرویت قرار می کیرد بازهم فایده ای ندارد.الان دقیقا در چین شرایطی هستم.انگار هیچ چیز سر جایش نیست
یک : تو لابی هتل نشته بودم و لپ تاپم رو گذاشته بودم روی پام و سخت مشغول تلاش بودم که به اینترنت وصل شم و نمیشد !روبروم دو تا پسر ایرانی نشسته بودند و زل زده بودند به من و سعی میکردند خیلی جنتلمن باشند. نمیدونم این چه سریه که وقتی ایرانی ها خارج از ایران به هم میرسند باید اینجوری به همدیگه زل بزنند ! یه مرد آمریکایی اومد نشست کنار من و اون هم لپ تاپش رو در آورد و وصل شد به اینترنت و شروع کرد به کار کردن. شروع کردم باهاش صحبت کردن و پرسیدم ازش که برای وصل شدن به اینترنت مشکلی ندارید و .... .از اونجایی که انگلیسی حرف زدنم بد نیست و تا اندازه ای هم موقع حرف زدن لهجه دارم پسره به بغل دستیش گفت : ای بابا این که ایرانی نیست .بعد موبایلش رو در آورد و زنگ زد به یکی و بلند بلند بهش میگفت : مرتیکه جاکش الان یه ساعته ما نشستیم تو لابی پس چه گهی داری میخوری !ا
دو:ا
من نمیدونم چرابعضی از این زن های ایرانی وقتی میان خارج از کشور روسریشون رو بر نمیدارند.آقا اگر مسئله اعتقادی است پس چرا نصف موهات از پشت و جلو ریخته بیرون؟ والله من هیج جای دنیا زن مسلمونی رو ندیدم که اگر اعتقادی دارند حجابشون کامل نباشه. بابا چرا میایین لب استخر میشینید با مانتو بلند و روسری و ... و زل میزنید به زن هایی که دارند شنا میکنند ؟ چرا کاری میکنید که از روز بعد کارگر استخر داد بزنه ایرانی...احمدی نژاد .... این استخر و بقیه اون یکی استخر؟ والله زشته به خدا . هر چیزی جای خودش رو داره.برو کنار دریا بشین ! زیاد دیدم اونهایی رو که بر میگردند ایران و میگند رفتیم فلان جا ولی روسریمون رو بر نداشتیم و اصالتمون رو حفظ کردیم .از نظر من فرق ظریفی وجود داره بین اصالت و حماقت .ا
سه:ا
_ where do you come from?
_ I come from Iran.
_ Oh .so you speak Ahmadinejad !
چهار:ا
تو صف ایستاده بودیم که پاسپورتمون رو چک کنند و مهر بزنند .پسرک شش هفت ساله که کنار مادرش ایستاده بود ازش پرسید. مامان چرا هنوز روسریتو بر نداشتی؟ تو اینجا دیگه آزادی !!!ا
پنج :ا
هر کشوری که میری ماموراش چه به انگیلیسی یا به زبون خودشون بهت خوشامد میگن و موقع خروج هم سفر خوبی رو برات آرزو میکنن . اما مامورهای خودمون انگار چیزی ازشون کم میشه که بگن به وطن خوش اومدی یا اینکه بگن سفر خوبی داشته باشین .ا

ترس

همیشه از مسافرت های هوایی وحشت دارم. با اولین تکون هواپیما وحشتم شروع میشه و تا نشستن هواپیما تو باند فرودگاه ادامه داره. وحشتم هم از زمانی شروع شد که یک بار کاملا در آستانه سقوط بودیم. اصلا یادم نمیره !یه مشکلی برای در هواپیما پیش اومد! ما فقط یه صدای سوت بلند شنیدیم .هواپیما شدیدا تکون میخورد !اختلاف فشار باعث شد سر درد و گوش درد وحشتناکی بگیرم. احساس می کردم سرم هر لحظه امکان داره منفجر شه !!! گوش درد که داشت منو میکشت. شانس آوردم پسری که پیشم نشسته بود پزشک بود و بهم گفت که باید مرتب آب دهنم رو قورت بدم تا پرده های گوش میانیم باز شه . تو اون بین افتادن ماسک های اکسیژن انگار تیر خلاص به ته مونده امید به زنده موندن بود برامون. بعد از اون پرواز وحشتناک که بالاخره ازش جون سالم به در بردیم تا مدتها گوشم دچار مشکل شده بود و مجبور بودم کلی قطره و دارو مصرف کنم. اما یه چیز که برام جالب بود اینه که تو اون شرایط وحشتناک فقط یه چیزی تو ذهنم بود: اگر الان نیکی که اومده فرودگاه دنبالم بفهمه هواپیما سقوط کرده چی میشه. جالبه که اون لحظه فقط نگرون همین مسئله بودم و بس ! و تنها آرزویی که داشتم این بود که یه بار دیگه کاش بشه نیکی رو ببینم .حالا دوباره یه پرواز نسبتا طولانی دارم. می ترسما
صبح با دخوری و در حالیکه حسابی خسته و خواب آلود بودم ولو شده بودم رو صندلی ماشین که بریم سر کار. نزدیک شرکت نیکی رادیو رو روشن کرد و این سرود آشنای دوران مدرسه تو فضای ماشین پیچید:ا
آغاز سال نو
با شادی و سرور
همدوش و همزبان
حرکت به سوی نور
آغاز مدرسه
فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه
بیداری من است
در دل دارم امید
بر لب دارم پیام
همشاگردی سلام
همشاگردی سلام
یاد خاطرات شروع سال جدید ....یاد آوری بوی کیف و مداد رنگی ....جلد کردن کتاب هام ....دفتر های چهل برگ و مداد پاک کن های سفید ......برای یه روز کامل انرژی بهم داد
تازه از سر کار بر گشته بودم خونه که خواهرم زنگ زد. احساس کردم یه اتفاقی براش افتاده. گفتم طوریت شده؟ کم مونده بود بزنه زیر گریه. میگفت داشتم از سر کار بر میگشتم خونه که به اصطلاح ! چند تا از برادر ها به من گفتند خانوم برو سوار ماشین شو حجابت مورد داره.می گفتند مانتوت کوتاهه .هر چی بهشون میگفتم من که مانتوم دقیقا روی زانومه حرف گوش نمیکردند.برده بودنشون وزرا ! هی میگفت تو که میدونی من تا حالا سرو کارم به اینجاها نیفتاده ! میگفت اسمم رو تو کامپیوترشون وارد کردند. هی با اضطراب می پرسید الهام حالا چی میشه ؟ میگفت از مون مثل این زندانی های تو فیلمها با پلاکارد اسممون عکس گرفتند. !!!! یارو به هممون میگفت شماها همتون مفسد های اجتماع هستید . صداش کامل میلرزید. با بدبختی آرومش کردم. کلی باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شد.خواهر من که جونش به اینجا و مامان و بابا بسته بود آخرش از من پرسید الهام برای مهاجرت به استرالیا از کجا باید شروع کنم ؟
پنج شنبه شب خیلی خیلی خوش گذشت. واقعا سورپرایز خیلی خوبی بود. خیلی ممنون از همه بچه هایی که اومدند:ا
وحید ، الیکا ، آتریسا ، رضا ،سپیده ، ابی ، نازنین ، بابک ،شیما ، افشان ، طلا ، امیر ، مرتضی ، زویا ،شاهین ، فرانک ، حسن ، زهرا ،هاله ، المیرا ، امید ، نوش آفرین ، مهرداد ، بیتا ...ا
و بچه هایی که نتونستند بیان و تماس گرفتند: مریم و شهرام و اسفندیار و ...ا
ممنونم بابت همه هدایای خیلی خوبتون و گلهای زیبا و شیرینی و ....و ممنونم بابت تجربه لحظات خوب در کنار شما بودن.ا
ا
ا
پ .ن : مرسی از نیکی عزیزم بابت بهترین سورپرایزی که برام ترتیب داد
آزمایشهای پزشکیمون رو هم دادیم !وای که چقدر از این معاینه های پزشکی بدم میاد
تا حالا جراحی کردی؟ .....نه نکردم
مشکل زنانگی نداری؟ ....نه ندارم
قرص خاصی استفاده نمیکنی؟.....نه نمیکنم
باردار هستید؟.... نه نیستم
ناراحتی قلبی داری؟.....نه ندارم
تو بدنت زخم خاصی نداری؟ ....نه ندارم
حالا سرفه کن
حالا نبضت رو ببینم
ضربان قلبت رو چک کنم
فشارت رو اندازه بگیرم
چشمهات رو معاینه کنم
قدت چقدره؟
برو روی ترازو ببینم وزنت چقدره
.
.
.
خوب حالا برو روی تخت بخواب تا معاینه کامل بکنیم ! دلم میخواست دکتره رو خفه کنم .حیف که دولت استرالیا ....ا

پراکنده

برداشت اول:ا
تو شرکت نشستم و سخت مشغول محاسبات .تمام حواسم به براورد قیمت لوله های پلی اتیلن کارشده تو پروژه است! موبایلم زنگ میخوره و با بی میلی گوشیم رو جواب میدم. صدا نمیاد ولی شماره دفتر وکیلم است. چند ثانیه بعد دوباره زنگ میخوره. با کلافگی گوشی رو بر میدارم و منتظرم که بگه مثلا این فرم رو پر نکردی و ... ! برعکس با ارامش تمام بهم میگه بالاخره کیس آفیسرت مشخص شده ! خوشبختانه آفیسر خیلی خوبی هم هست .بقیه حرفهاش رو خوب نمیشنوم و منتظرم که تلفنش تموم شه و به نیکی خبر بدم
برداشت دوم:ا
صبح زود راه میفتیم که بریم چالوس. ساعتها تو ترافیک جاده چالوس گیر میکنیم . بعد از حدود نه ساعت و نیم میرسیم چالوس ! هوا اونقدر گرم و شرجیه که نفس کشیدن سخت میشه. تنها چیزی که باعث میشه بمونم و اون هوا رو تحمل کنم نگاه پر از مهر و منتظر مامان هست و بس. همگی میشینیم کنار پنجره باصفای خونه دور میز نهار و باز هم طعم همیشگی غذاهای خوشمزه مامان و اون حس خوبی که تو خونه پدری آدم داره.خونه قدیمی مامان و بابا با اون چتر گلهای کاغذی بالای ورودی ایوان خونه هنوز گوشه حیاط باقی مونده. کلید میندازم و بازش میکنم و میرم تو .بوی رطوبت هوا که با متروکه موندن خونه شدید تر هم شده مشامم رو آزار میده. از دیدن اون سالن رو به زوال قلبم فشرده میشه. خونه خالی و متروکه مملو از خاطرات کودکی منه .هنوز تصویر شیطنتهای من و بهزاد ، درس خوندنامون ، بازی کردنامون و ... جلوی چشمامه. خونه جدید مامان و بابا قشنگه. منظره کوه و دریا رو با هم داره. ولی دیگه چیزی از باغ خونه باقی نمونده. دیگه تو فصل بهار بوع عطر گلهای بهار نارنج تو حیاط نمیپیچه. من تو این خونه جدید هیچ خاطره ای ندارم. تو این خونه بزرگ جز نگاه همیشه مهربون مامان و بابا چیزی برام آشنا نیست. نه اونجا دیگه خونه کودکیهای من نیست
برداشت سوم
برای شنا میرم ساحل هتل هایت. تو منطقه مخصوص شنای بانوان وارد میشم. منطقه محدودیه . در دور ترین نقطه مجاز شنا اب تازه میرسه تا بالای کمرم ! یه زمانی ورود به آب بدون مایو برای خانومها اینجا ممنوع بود. اما الان میتونی خانومهایی رو ببینی که در نهایت بی فرهنگی با لباس زیرشون اومدن تو اب ! از همه بد تر تصویر زنی با پیژامه و تیشرت کهنه است . حالم بهم میخوره. از آب میام بیرون و ترجیح میدم لباسم رو بپوشم و برم .وارد هتل میشم که یه نوشیدنی خنک با بچه ها بخوریم. هتل که روزگاری باشکوه ترین هتل ایران بود نشونه ای از شکوه سابقش نداره. روی صندلی تریا که میشینی صدای جیر جیر صندلی های فرسوده حصیری ترس هر لحظه شکسته شدن رو به آدم منتقل میکنه. یخچالهای ویترینی هتل بجا مونه از دوران قدیمی زنگ زده و کهنه شدند! تمام لوسر ها و آینه های سالن الماس غبار گرفته و بی روح شدند. سرویس های بهداشتی هتل هیچ شباهتی به سرویس های یک هتل پنج ستاره ندارند. لامپهای زیر پله های محوطه ساحلی همشون شکسته اند و دیگه کار نمیکنند. چیلر کهنه و فرسوده هتل دیگه هوا رو خوب خنک نمیکنه .بسیاری از لوازم لوکس هتل در یک مزایده فروخته شدند. بنیاد حاضر نیست هزینه تعمیرات هتل رو پرداخت کنه و اینجا هم در نهایت افسوس از روزگار جلالش هیچ نشونه ای نداره
برداشت چهارم
لحظه آخر چشمهای مامان غمگین و مرطوبه .میگه بازم بیاین .میگم چشم مامان حتما. و تو دلم میگم اگر این جیره بندی بنزین بزاره . راه میفتیم به سمت کلار دشت. عبور از جنگلهای زیبای عباس آباد. نشستن در کنار رودخونه رودبارک. بساط چای و... براه. هوا خنک و دلپذیر. کنار الاچیق پیرزن کولی به زور میاد که فال ما رو بگیره. هادی حسابی سر به سرش میزاره . با کله گرگی که تو دستش گرفته میخواد طلسم ما رو باز کنه. حسابی تفریح میکنیم
برداشت آخر
راه میفتیم به سمت تهران . هوا تو راه حسابی خنک . آش رشته داغ بالای ارتفاعات کندوان .میرسیم خونه . وبلاگم رو چک میکنم میبینم سعید برام کامنت گذاشته :ا
الهام خانم - نيکی عزيز
از روزی که با وبلاگ شما اشنا شدم تقريبا بيشتر از ۷-۸ ماه ميگذرد.صرفه نظر از پیدا کردن دوستانی بسیار با ارزش و بامعلومات بايد اقرار کنم تو اين مدت با مطالعه مطالبی که در اين وبلاگ عنوان ميشد حل بسياری از مشکلات برايم ميسر شد که در صورت نبودش کاملا واضح است که بايد متحمل پرداخت مخارجی سنگين ميشدم تا شاید بتوانم مشکلاتی که در اين مسير برايم پيش ميايد از سر راه بدارم. مظالعه این وبلاگ نه تنها به من و امثال من که هم اکنون در ایران زندگی نمیکنیم کمک بسیار بزرگی کرد بلکه همه شاهدیم که در این شرایط بسیار مشکل و طاغت فرسا در بسیاری موارد موجب فراهم آوردن آرامش فکری و پیدا شدن مسیر و روش تحمل دوران انتظار گردیده است. دورانی که امیدورام در اینده ای نزدیک تبدیل به پرافتخارترين دوران زندگی ما شود و روزی با احساسی خوشايند خاطراتش رازنده کنيم.نتيجه درخواست مهاجرت برای من و برای همه ما بسيار مهم است اما احساس ميکنم يکرنگی يکدلی ورفاقتی که تحمل گروهی اين دوران را به ما آموخت از گرفتن هر نوع ويزايی با ارزشتر باشد.شايد يکی از مهمترين مسايلی که من و شما را مصمم به مهاجرت کرده همين جای خالی رفاقت و دوستيهای واقعی است.اکنون به عنوان يکی از اعضای زير آسمان استراليا و به دليل استفاده از اين وبلاگ ارزشمند فکر ميکنم زمان اين فرا رسيده است که زير آسمان استراليا در دنيای مجازی برای خود مکانی ثابت - غير قابل دستبرد و با امنيت بالا داشته باشد که اين مهم با باقی ماندن زير چتر پرشين بلاگ ميسز نيست . لذا به عنوا هديه ای بسيار کوچک از جانب من و همسرم و به رسم قدردانی از فراهم کردن اين بستر جهت رفع مشکلاتمان دامین و فضای خاصی حهت راه اندازی وب سايت زير آسمان استراليا ثبت کرده ام.که مشخصات آنرا برايتان ارسال ميکنم.
اصلا نفهمیدم عقربه زندگی کی اومد روی 30 وایساد
شانس آوردی که دست فرمون نیکی خیلی خوبه و خیلی هم خونسرده. وگرنه میزد خودت و دوستت و موتورت و بی سیمت رو یکجا پرتت میکرد وسط خیابون و اون بلایی سرت میومد که آرزوی خیلی ها بود !فکر کردی چه سوژه داغی گیر آوردی نه؟ یا فکر کردی بهتره بعد ازچهار پنج سال زندگی مشترک من و نیکی بهتره دوباره من و نیکی رو عقد کنی ؟ بابا جون عقد فرق میکنه با اون وردی که برای امثال تو میخونند و اسمشو میزاند صیغه و یک ماه دیگه و شاید هم یک سال دیگه دوباره باید براتون تکرار کنند چون مدتش تموم شده ! خطبه عقد رو یکبار بیشتر نمیخونند نیازی به زحمت شما نبود . در حینی که داشتی با نیکی صحبت میکردی نگاهم افتاده بود به بلوز چرک گرفته مشکی که تن خوت و دوستت بود. بابا نظافت تو دین شما یکی از ارکان مهمه .بشور اون بلوزتو ثواب داره. خوبیش اینه که هم تمیز میشه هم بوی عرقش از بین میره. راستی یه چیزی میخوام بهت بگم، اون چیزی که موقعی که داشتن تربیتت میکردند زیر دماغت گرفتن و گفتن بو بکش و هر وقت جای دیگه این بو رو استشمام کردی حتما ملت رو گاز بگیر معمولا یا تو قوطی های فلزیه و یا توشیشه ! اگر تو شیشه باشه معمولا شیشه هاش هم قشنگن .بعضی هاشون هم یه لیوان سه گوش شیشه ای هم بالای شیشه هست . اون چیزی که تو از صندوق عقب ماشین ما پیدا کردی و فاتحانه داشتی بو میکشیدی و به رفیقت هم نشون میدادی اسمش روغن موتور است. یه جور روغن که برای موتور ماشین استفاده میشه. البته میدونم که خونوادت مالک گاری بالاتر نبودند تا حالا و اسب و قاطر هم روغن موتور نمیخوان ولی اینو بهت گفتم که بدونی تا دوباره سوژه خنده چهار نفر دیگه نشی. میدونی آخه تو عصر تکنولوژی ،اگر تو در نقش به اصطلاح مامور ندونی اون چیه و مشکوکانه بو بکشیش خیلی زشته.خواستم از ماشین پیاده شم که گفتی خواهر شما بشینید تو ماشین. خواهر....! یعنی که اصطلاحا تو برادر منی؟ ولی من هیچ شباهتی بین تو و بهزاد و بهمن نمیبینم . مثلا میخوای فرق تو بهزاد رو بگم؟ آها بهزاد یه پسر خیلی مودب و با تربیت است که همه میگند در بد ترین شرایط هم همیشه برای دیگرون انرژی مثبت میفرسته ! اون تحصیلات آکادمیک داره و درست در لحظه ای که تو مشغول آزار و اذیت مردمی اون داره به عنوان یه متخصص تو بد آب و هوا ترین نقطه ایران و تو گرمای حداقل پنجاه درجه کار میکنه . بهزاد اصولا لباس مشکی نمیپوشه و رو شلوارش نمیندازه. بهزاد با اینکه هنوز ماشین نداره ولی هیچ وقت به مدل ماشین کسی یا محل زندگی کسی حسادت نمیکنه و سعی نمیکنه که یه جوری آزارش بده که دلش خنک بشه . بهزاد هیچ وقت پنج شنبه شب ها راه مردمو نمیبنده و مردم آزاری رو افتخار خودش نمیدونه. بهزاد تموم اون وقتها رو میشینه پای کامپیوترش و به کارش میرسه. نه برادرای من خیلی با تو فرق دارند. واسه همین دلم خیلی برات میسوزه. اینو راست میگم. میدونم که هیچ تخصصی نداری. میدونم تحصیلات بالایی هم نداری . میدونم که مردم آزاریت که تموم شد باید بری تو چهار دیواری محقری که توش زندگی میکنی دراز بکشی و دوباره نمای ساختمونهایی که امشب دیدی رو دوباره پیش خودت مجسم کنی و تصور کنی که چی میشد اگر یکی از اونها مال تو بودند. بعد حرصت میگیره. اعصابت داغون میشه .آتش کینه تو دلت شعله ور تر میشه و بدون این که فکر کنی چجوری میشه مثل آدم زندگی کرد منتظر شب جمعه بعدی بمونی تا عقده هات رو سر آدمهایی که فکر میکنی حقتو خوردند خالی کنی. زندگی تو فقط همینه. فقط یه سوال برای من پیش اومده ، سهمیه بنزین موتور تو هم روزی یک لیتره؟
منشی جدید شرکت ما برای خودش حکایتیه ! یه خانوم 28 ساله پررو و پر مدعا که صد البته به سرتا پاش نگاه کنی و چند کلام باهاش حرف بزنی خوب میاد دستت که از چه طبقه اییه !ایشون شدند منشی مدیر عامل. روز اول یکی از بچه ها ازش پرسیده بود رشته ات چیه؟ گفت مدیریت صنعتی که در حقیقت همان مهندسی صنایع است !!! و این یعنی صد تا فحش به من که مهندس صنایع هستم . البته دوستمون هم نامردی نکرده ازش پرسیده پس چرا مهندسین صنایع از رشته ریاضی فیزیک وارد دانشگاه میشن شما از رشته انسانی؟ گفت نه منظورم اینه که واحد هامون شبیه هم هستش. دوستمون هم گفت آهان پس شما هم برنامه ریزی و کنترل پروژه و مبانی مهندسی برق و مهندسی فاکتورهای انسانی و تحلیل سیستمها و ... رو پاس کردین؟ اون هم گفت نه و دیگه خفه شده .این تازه شروع کار بوده ! روز بعد رفته پیش یکی دیگه یه نامه تایپ کنه بهش گفته تا من این نامه رو تایپ کنم برو برام یه چایی بیار !امروز اومده بود تو پارتیشن مرتضی دنبال یه نامه و بعد میگفت این چه پارتیشنیه که تو داری ؟.... چرا اینقدر اینجا شلوغه؟ حالا در نظر بگیرید که مرتضی در حال حاضر داره رو یه برنامه اضافه کاری انجام پروژه ها که تا حالا بالغ بر 400 میلیون شده کار میکنه و برای هر آیتم باید چند تا مدرک رو چک کنه و دورو برش پر از مدارک و زونکن و ... است. مرتضی هم مودبانه جواب داده که خوب من چون سرم شلوغه اینجا اینطوریه و اون هم با تمسخر میگه یعنی می گی کارت از من هم بیشتره اون بالا!! یعنی فقط دلم میخواست این حرف رو به من میزد تا چنان جوابی بهش بدم که دیگه جرات نکنه دور و بر من آفتابی بشه. امروز به نوشین میگم مهندس رو چه حسابی اینو استخدام کرده که نه ادب داره و نه برخورد بلده و .... میگه مهندس گفته ایشون قابلیت های خوبی داره حیفه که از دست بدیمش ! میگم مثلا چه جور قابلیتهایی داره؟ میگه حیف که قول دادم دختر مودبی باشم وگرنه بهت میگفتم .... یادم میاد برای تسویه حساب شرکت قبلی هم که رفته بودیم مدیر عامل به من و اسفندیار میگفت تو این شرکت فقط دو تا منشی هام هستند که دارند از جون برای اینجا مایه میزارند....کاش همه مثل این دو تا بودند که هنوز این حرف مدیر عامل شده سوژه خنده من و اسفندیار

سینما

امروز با نیکی رفتیم فیلم رئیس آخرین اثر مسعود کیمیایی . هر کس که میخواد پولشو دور بریزه و وقتشو هدر بده و آخر فیلم به عنوان یک مخاطب احساس حماقت کنه حتما بره این فیلم رو ببینه ! طبق معمول فرامرز قریبیان یک تنه میاد و همه رو میزنه و میکشه و پسرش رو نجات میده ! واقعا که دیگه دوره اینجور فیلمها سالهاست که سر اومده. البته تنها جمله ای که من خیلی خوشم اومد این بود که خود رئیس میگفت: این روزها چراغ دوستی خیلی ها دیگه فیتیله نداره ...ا
پ . ن : امروز دیدم محمد ( همکار سابقم) برام کامنت گذاشته : و حکایت اینست که فراموش شدگان هیچگاه فراموش کنندگان خود را فراموش نمیکنند. خیلی خجالت کشیدم
بعد از مدتها دوباره نشستم پشت کامپیوترم. مدتها بود که خراب بود.دیگه امروز با نیکی رفتیم یه سونی وایو خریدیم ولی هنوز دارم با این کار میکنم. نمیدونم چرا دلم برای اینیکی میسوزه!نمیدونم چرا این احساس رو دارم که فکر میکنم اشیاء هم روح و احساس دارند.! حتی دوست ندارم این رو هم از خودم برنجونم! این روزها بیشتر سرگرم کارم هستم. در طول روز اونقدر مشغول کارم میشم که یادم میره کی باید نهار بخورم. یا بعضی وقتها متوجه نمیشم که مدیر عامل اومده پیشم وایساده . مرتضی دوست قدیمی من و نیکی تو پارتیشن بغلی من کار میکنه و در حین این که داره کارهاش رو انجام میده سر به سر من هم میزاره یا به یاد خاطرات دوران دانشگاه بعضی وقتها چنان خندمون میگیره که بقیه همکارها هم می خندند.از سر کار که بر میگردم چراغها رو خاموش میکنم و توهال خنک خونه دراز میکشم رو زمین. بیشتر مواقع آهنگ ال آمور از خولیو ایگلسیاس رو روشن میکنم خنکی خونه و آهنگی هم که دوست دارم بهم آرامش عجیبی میده. بعضی وقتها عود آفریقایی محبوبم رو هم روشن میکنم و کماکان میزارم که چراغها خاموش بمونه . بعد از شام تمرین پیانو میکنم . خیلی هنوز مبتدیم و خودم بعضی وقتها احساس میکنم که شاید صدای تمرین کردن من نیکی رو اذیت میکنه ولی اون مثل همیشه تشویقم میکنه. معلمم رو هم اون پیدا کرد. یه پسر خیلی مودب و در عین حال خیلی بامزه که تحصیلات آکادمیک موسیقی داره و خدائیش روزهایی که باهاش کلاس دارم به من و نیکی خیلی خوش میگذره. وقتی که یه نتی رو اشتباه میزنم یه جوری اشتباهم رو عنوان میکنه که خودم خندم میگیره و واسه همین یادم میمونه!نیکی هم واسه این که سر به سرم بزاره منو تو خونه صدا میکنه بتهون! نیکی این روزها داره زبان میخونه .اون هم بالاخره تونست حساب بانک سوئیسش رو افتتاح کنه.ولی هنوز نتونسته برای امتحان زبانش ثبت نام کنه و احتمالا به زودی بریم ترکیه یا ارمنستان که نیکی امتحان بده.امیدوارم که موفق بشه

امروز

از شرکت که داشتم در میومدم هنوز تو شوک حرفهایی که به من نسبت داد بودم !از ساعت 5 بعد از ظهر تا 7 شب یک بند داشتم شماره اسفندیار رو میگرفتم و اون هم جواب نمیداد. بالاخره اسفندیار به من زنگ زد. با اسفندیار که حرف میزدم هق هق گریه اجازه حرف زدن به من نمیداد. خیلی سخته حرفی رو بهت نسبت بدند که نگفته باشی.
پ. ن. : چند خط بالا رو یه روزی نوشتم که من و اسفندیار خیلی ناراحت بودیم و شاید من بدتر از اون بودم. اما الان که دوباره بهش فکر میکنم میبینم اصلا ارزشش رو نداشت .اصلا مهم نبود.اما خیلی از اسفندیار ممنونم که اون شب به من زنگ زد و اونقدر با من حرف زد تا من آروم شدم.ا
عزیز ترینم سالروز شروع هیجده سال زندگی + یازده سال تجربه ات مبارک
ا
ا
با عشق: الهام تو

تفاوت

برداشت اول از زندگی:ا
منزل چند صد متری یکی از دوستان در یکی از بهترین نقاط شهر تهران:ا
چند صد میلیون دکوراسیون داخلی . خانه بر اساس آخرین مدل دکوراسیون مدرن دنیا مبله شده. نور پردازی عالی ! فرش های ابریشم .پرده هایی مجلل، لوستر های بی نظیر، انواع و اقسام گل ها و ... . دختر خانواده که چشم و چراغ خونه است با یک پیراهن دکولته که به زحمت تا وسط رون پاش میرسه در حال پرسه زدن تو خونه است. لباس اونقدر بازه که لباس زیرش کاملا بیرونه ! کسی از آقایون حاضر بهش بد نگاه نمیکنه ! کسی هم بهش نمیگه که لباست مناسب نیست !دختر هیچ علاقه ای به درس خوندن نداره .دختر خرامان خرامان اینور و اونور میره و همه هم مشغول تعریف و تمجید از زکاوت و ... دختر هستند. دختر اما بی خیال .ا
برداشت دوم از زندگی:ا
:یکی از شرکتهایی که من کار میکردم
خانم منشی مجرد سی و هفت هشت ساله رنگ پریده شرکت با آرایشی کم رنگ که هیچ کمکی به پریدگی رنگ صورتش نمیکنه . مقنعه و مانتو شلوار مشکی تا اندازه ای کوتاه ولی کاملا معمولی . خانوم منشی هیچ وقت بیکار نیست و همیشه مشغول تایپ کردنه. بوی عطر ارزون قیمیت خانوم منشی همیشه منو آزار میده.خانوم منشی هر وقت یه مانتو جدید میپوشم بغل گوشم با مهربونی میگه چطوری خوش تیپ؟ خانوم منشی اومده تو اتاق ما و دست بر قضا یکی از مدیران هم در اون لحظه اونجا حضور داره. نگاه آقای مدیر به این خانوم به حدی تیز و معنی داره که چندشم میشه . منشی میفهمه ولی لبخند میزنه چون آقای به اصطلاح مدیر نباید از ایشون برنجه .چون کارش رو از دست میده. خانم منشی خوب میدونه که به حقوق منشی گریش سخت محتاجه. خانم منشی خوب میدونه که نه تخصصی داره و نه یه بابای پولدار. شاید هم اصلا پدر نداره .خانم منشی میدونه که نباید هیچ یک از آقایون رده بالای شرکت از دستش برنجند .خانم منشی خوب میدونه که برای حفظ بقای کاری چیزی جز جنسیتش نداره!!! جسته و گریخته میشنوم که همچین انگار بقیه آقایون بدشون هم نمیاد ... . خوب جای اعتراض نداره ! یه میوه ارزون قیمیت دم دستی که این حرفها رو نداره. مثل یه کرم خاکی که اگر زیر پا له بشه چیزی از دنیا کم نمیشه

آرامش

دریا آرام بود و من نیز هم
امروز تمام وقت داشتم به فیلم سگ کشی اثر بهرام بیضایی فکر میکردم. نمیدونم این فیلم رو دیدید یا نه. فیلم خیلی قشنگیه. داستان فیلم مربوط میشه به مردی که با زنش مشگل داشت ولی بخاطر مشکلاتی که داشت ازش می خواد که بر گرده و بهش کمک کنه تا دوباره بتونند با هم زندگی کنند. زن در تمام مدت فیلم در حال تلاش برای حل مسائل شوهرشه .در صحنه آخر فیلم مرد طلاقنامه اش رو میده دستش و میگه این هم پاداشی که بهت گفته بودم ومعشوقه مرد از تو کلبه مرد میاد بیرون وزن تازه میفهمه که همه اینها نقشه بوده که مرد بتونه مشکلاتش رو حل کنه تا با منشی شرکتش ازدواج کنه و بره خارج ! شاید قشنگ ترین صحنه فیلم صحنه آخره که زن با آرامش تمام طلاقنامه رو میگیره و بر میگرده و میگه سوئیچ ماشین رو میزارم تو همون بنگاهی که ماشینو برام خریدی. اون رو هم برو بردار.ا فیلم سگ کشی نمادی از زندگی امروزه خیلی از ماها است. آدمهایی که به دیگرون کمک میکنن تا موفق بشند ! آدمهایی که دیگرون براشون تاریخ مصرف دارند و ...ا بهتره تا دیر نشده سوئیچ ماشین رو بزاریم تو همون بنگاهی که ماشینو برامون خریدند.ا
صدای ضجه دخترکی که جيغ می زند و نمی خواهد به زور سوار ماشين پليس شود، بی شباهت نيست به صدای فرياد و ضجه صحنه ای از فيلم هزاردستان که در آن امنيه رضاخانی، زنی محجبه را به زور چادر از سر می کشيد، با اين تفاوت که در اولی تمشيت و تنبيهی در کار است و در دومی مامور می ماند و چشمان تيز و تند و عصبانی جمع که محاکمه اش می کنند و مجازاتش می کنند و محکومش می کنند.تو چه می گوئی رئيس؟ تو حرف حسابت چيست؟ تو که دست دختر مردم را می گيری و در حالی که او نمی خواهد سوار ماشين پليس شود و ضجه می کشد، بزور می کشی اش داخل ماشين و بزور در را قفل می کنی و پرتش می کنی گوشه سلول که پدر و مادرش بيايند، با سندی در دست و نگاهی پر از نفرت توی صورتشان و هزار تير زهر آلود که از چشمان برادرش يا شوهرش به سوی تو شليک می شود، از آنها می خواهی که تعهد بدهند که ديگر دخترشان بدحجاب در شهر نمی گردد و پدر با خودش قسم خورده که اگر کليه اش را هم بفروشد، دخترش را از اين جهنم نجات می دهد و می فرستد فرنگ که ديگر گرفتار ناجیانی مثل شما نشود.ااا
آدم هیچ وقت نمیتونه پیش بینی کنه که چی پیش میاد. ممکنه هیچ کدوم از برنامه هاش درست از آب در نیاد. به خاطر یه اتفاق ساده و شاید هم پیش بینی نشده تمام برنامه ریزی هاش بهم بخوره. وقتی تو تب رفتن باشی و نشه درست مثل این میمونه که یه شب سرد زمستون تو پیاده رو در حالی که از سرما کز کردی و با عجله داری میری که خودت رو به خونه برسونی یه سطل آب سرد بریزن سرت. نمیدونی باید عصبانی بشی؛ باید فراموش کنی و سعی کنی سریعتر به مقصد برسی ، دنبال مقصر بگردی یا وایسی داد بزنی .اصلا یه آدم خیس وسط خیابون که سردشه میتونه درست فکر هم بکنه ؟ تازه حالا باید بشینی برای بقیه روزهات برنامه ریزی کنی. دوباره تو همون شرایطی قرار بگیری که بخاطرش می خواستی بری. این روزهای آخر خونه دیگه تقریبا نیمه خالی شده بود. دیگه کم کم داشتم چمدونم رو میبستم ! هی داشتم فکر میکردم واسه خونه جدید چی از اینجا ببرم ! میتونستم برم و فارغ از هر فکری آزادانه بشینیم پشت میز تحریرم و کتابهام رو جلوی روم باز کنم و درس بخونم. میتونستم هر روز غروب کنار همون رودخونه ای که عکسش رو گذاشتم قدم بزنم .میتونستم اونجا قایق سواری کنم. میتونستم تو محوطه سبز و قشنگ و پر از گل دانشگاه قدم بزنم. دارم به این فکر میکنم که بعضی وقتها شوخی های زندگی چقدر تلخه ... ا

شهر کتاب

همیشه از گشت و گذار تو این بوک سیتی ها خوشم میاد. خیلی برام لذت بخشه !خصوصا بوک سیتی نیاوران که نزدیک هم هست . از دیدن مداد رنگی های استاتلر با اون جعبه های فلزی خوشگل به وجد میام. یا به زحمت میتونم بر وسوسه خرید دفتر ها و دفترچه های خوشگل که تو قفسه ها به آدم چشمک میزنند غلبه کنم. یا اون کارت تبریک های خوشگلی که نمیدونی کدومشو بالاخره انتخاب کنی ! مداد هایی با سر عروسک کوچولو !کاغذ های رنگی .جعبه های خوشگل !کلاسورهایی که خیلی قشنگ طراحی شدند. حیف که اون موقع که من دانش آموز بودم هیچ وقت جنگ وتحریم و ...اجازه نداد به من و خیلی های دیگه که حتی چنین لوازم و تحریری رو تصور هم بکنیم. همیشه دفتر های چهل برگ و شصت برگ که بعضی وقتها کاهی هم بودند داشتیم.یادمه بابام گاهی وقتها که همچین چیزهایی رو میدید و برامون میخرید می شد اسباب حسرت بقیه همکلاسیهام .تازه همون ها هم در مقابل طراحی های جدید هیچ هیچ بودند.امروز به بهانه خرید کتاب زبان برای این شاگرد نه چندان فعال رفته بودم بوک سیتی نیاوران.آخرش هم نتونستم بر وسوسه خرید یه کارت تبریک خوشگل و یه دفتر خیلی خوشگل برای نیکی غلبه کنم. ولی هنوز دلم پیش همه اون ردیف های کتاب و دفتر و ... جا مونده

بهار

اولین شکوفه های بهاری تک درخت گیلاس حیاط خونه تو تهران . وقتی امروز از پشت پنجره دیدمش کلی ذوق کردم .برام مثل یه نشونه بود. نشونه ای از اینکه شادی در راه است
.
.
.
پ .ن :نیکی میگه بنویس که این عکس شکوفه است ها یه وقت با من اشتباه نگیرندش !ا
سال نو همه مبارک .برایتان بهترین ها را در سال جدید آرزومندم
.
.
.
پ .ن. : به بهانه شب عید: حواسمان باشد به بازار که رفتیم کسی دست خالی از بازار بر نگردد

خداحافظ

امروز اگر کسی صدایم کرد بگو خانه نیست
بگو رفته شمال
میخواهم به جنوب بیندیشم
میخواهم به آن پرنده خیس ... به آن پرنده خسته...میخواهم به خودم بیندیشم
گاهی مجبورم همه چیز را پشت گریه های بی وقفه ام پنهان کنم
و همین خوب است
ما ایرانی جماعت فقط بلدیم بگیم که خودمون چی هستیم و دیگرون چی نیستند ! که خودمون چقدر کارمون درسته وچقدر همه چیز فهمیم !چقدر باحالیم و دیگران چقدر عوضی ! چقدر خدا ما رو انسان افریده و دیگرون رو چقدر پست .خوشحالیم که دیگرون بدند و ما میتونیم خودمون رو توجیه کنیم که خوبیم !بدون اینکه حداقل تو تنهایی خودمون فکر کنیم ما خودمون چه کردیم ؟ چقدر به حریم زندگی دیگرون احترام گذاشتیم؟ چرا فکر میکنیم زمانی حق کسی رو پایمال کردیم که صرفا پولشو بالا کشیدیم؟ چرا فکر میکنیم اگر حرفهای قشنگ بزنیم و چهار تا جمله زیبا که از جایی کپی کردیم رو غرغره کنیم ما میشیم آدمهای موجه و شریف؟ چرا ما فکر میکنیم مردم همه خرند؟ چرا نمی خواهیم باور کنیم که دستمون واسه دیگرون رو شده؟چرا فکر میکنیم همه سرشون رو مثل کبک کردند تو برف ؟ رفتار هامون رو نمیبینند؟ چرا با انگ زدن به دیگرون میخواهیم کمبود ها و عقده ها وکج رفتاری ها و حقارتهامون رو تسکین بدیم؟ بابا تو که کوس رسواییت رو سر هر کوی و برزن میزنند که نمیتونی ادعایی بکنی ! نگو دوست عزیز من !خودت هنوزتو الفبای شرافت موندی! میخندن بهت !دم از شرافت و نجابت و انسانیت زدن که کارامثال تو نیست.برو مشکل کارتو یه جای دیگه پیدا کن .کار امثال تو فقط تخریب دیگرونه و بس !بزار ترازوی شرافت تو دیگرون رو بزارند وسط میدون و دیگرون ازبی شرافتی تو بگند و تو از دیگرون .ببین کدوم کفه سنگین تر میشه! برو دوست عزیز ! بزار یه موجه تر از تو بیاد و ادعایی بکنه ....ا
.
.
.
پ .ن. : اینها رو نوشتم که اگر گذرت به اینجا افتاد که میدونم میفته بدونی نه خودت برام مهمی و نه نوشته هات
پ. ن. 2 : باشد تا پرده ها برافتد تا تو رسوا شوی
اینقدر که من و رئیس سر وبلاگ و مطالب اون و .... با هم کل کل کردیم و تمام دوستان واقــعی و اینترنتی به هواداری من سر به سر رئیس گذاشتند که نیکی میگه فکر کنم رئیس دفعه دیگه اگر بخواد کسی رو استخدام کنه یکی از سوالهایی که از طرف می پرسه اینه که شما وبلاگ که ندارید؟
کوچیک که بودیم من و بهزاد همیشه تصمیمات بزرگی تو ذهنمون بود. که وقتی بزرگ شدیم چکاره بشیم ! یا مثلا چجوری آدم مهمی بشیم! در راستای رسیدن به این هدفها یه روز دیدم بهزاد گوشه اتاقش نشسته و داره صداهای عجیب و غریب از خودش در میاره
اااااااااا
اووووج
جیووووو
شششششوووووو
غغغغغغغغ
چییییییی
بهش گفتم بهزاد تو داری چکار میکنی؟
گفت دارم سعی میکنم یه حروف تازه الفبا از خودم اختراع کنم...ا
گفتم خوب موفق هم شدی؟
گفت نه هر صدایی که میشد از گلو دراورد رو امتحان کردم. قبلا همشون اختراع شده بودند!ا
ژاله سالها پیش با رونه ازدواج کرده و فرانسه زندگی میکنه
رونه فرانسویه
پسرشون کیوان تو برزیل دنیا اومده ولی تو فرانسه بزرگ شده
کیوان حتی نمیتونه فارسی حرف بزنه
کیوان لیسانسشو گرفته و از طرف دانشگاه برای یه تحقیق مربوط به دوره فوق لیسانس از طرف دانشگاه قراره بره آمریکا
کیوان از پر کردن برگه های سفارت آمریکا نگرونه
کیوان در طول 10 سال گذشته 1 بار به ایران سفر کرده
کیوان میترسه که بنویسه به ایران سفر کرده
کیوان نگرونه که سفرش به ایران برای صدور ویزای آمریکاش مشگل ایجاد کنه
کیوان دیگه هیچ وقت به ایران سفر نمیکنه
تلخ نیست؟
تا حالا تو این شرایط بودید؟
تصور کنید شب مهمونی دارید با تعداد قابل ملاحظه ای مهمون
شب قبلش تا دیر وقت بیدار باشید و سخت مشغول جابجا کردن وسایل ،شستشو ، گردگیری ، آشپزی و...ا
صبح زود دوستتون از راه برسه اون هم از راه دور و پاشید صبحونه آماده کنید
نگرون نهار باشید چون جلوی دوستتون که مدتهاست خونتون نیومده خیلی بد میشه اگر نهار نداشته باشید
حموم نرفته باشید
لباسی رو که شب باید بپوشید اتو نشده باشه
لباس های همسرتون هم همینطور
میوه ها هنوز شسته و چیده نشده باشند
غذا ها هنوز آماده نباشند
هنوز دسرهای شام رو درست نکرده باشید
خرید نکرده باشید
تازه باید برید سر کار
سر کار چشماتون از بیخوابی بسوزه و احساس کنید خسته اید و هیج جور تمرکزی برای کار کردن ندارید
دوستتون با شوهرتون تو خونه تنها مونده باشند و ندونند که باید الان چکار کنند و سردر گم مونده باشند
بالاخره اونها رو بفرستید برند مابقی خرید ها رو انجام بدند
تو شرکت اجازه بخوای که زودتر بری خونه ولی اجازه ندند!ا
سعی کنی براشون توضیح بدی که تو چه شرایط بدی هستی ولی بجای همکاری برخورد خیلی بدی باهاتون بشه
ساعت کار ساعت 12 تموم بشه ولی بخاطر تموم کردن کارت باید اضافه کار اجباری بمونی
کاری هم که داری انجام میدی اصلا کار مهمی نباشه
تو همون شرایط که واقعا تحت فشار عصبی هستی باید تلفنی همه کارها رو با بقیه هماهنگ کنی
بالاخره ساعت 1 کار تموم بشه
تو ترافیک بمونی و ساعت 2 برسی خونه
وقتی هم رسیدی خونه هنوز زهر مار باشی
بدون اینکه حتی به نهار خوردن فکر کنی شروع کنی مابقی کارها رو انجام دادن
ساعت پنج و نیم کارت تو آشپزخونه تموم شه
تازه مونده اتو کردن لباس ها
ساعت 6 تازه بخوای بری دوش بگیری
ساعت هفت مهمونیت شروع بشه ولی یک ربع به هفت باشه و تو اصلا آماده نشدی و موهات هم خیس خیس باشه
مهمونات دونه دونه از راه برسند و تازه باید پذیرایی رو شروع کنی
وقتی چراغها رو خاموش کردند و رقص شروع بشه خسته تر از اون باشی که برقصی
سعی کنی خستگی بیش از حدت رو فراموش کنی و پابه پای بقیه باشی
مهمونی تا ساعت 1 طول بکشه و تو در حالی که پاهات شدیدا درد گرفته سرپا وایساده باشی
موقع خداحافظی دیگه نتونی از جات بلند شی
هیچ چیز از مهمونی نفهمیده باشی .اون هم مهمونی که مدتها منتظرش بوده باشی
.
.
.
چقدر خوبه بعضی وقتها یه کم همدیگه رو درک کنیم .و به یاد داشته باشیم توقع یه چیز دو طرفه است
گرین کارت دوستم اومده ! تو لاتاری برنده شده. اولش خیلی خوشحال شدم .بعد غبطه اش رو خوردم !بعد دلم به حال خودمون سوخت .که هر کدوم برای رسیدن به خوشبختی داریم به یه جا فرار میکنیم !ا
.
آسمون چشم او آیینه کیست؟
آن که چون آیینه با من روبرو بود؟
درد و نفرین .....درد و نفرین بر سفر باد...ا
سرنوشت این جدایی دست او بود
گریه نکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد
با غم هم آشنا کرد...ا
چهره اش آیینه کیست؟
آن که با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر ....این گناه از دست او بود
من گلی پژمرده بودم....گر تو را صد رنگ و بو بود
آنچه کردی با دل من
قصه سنگ و سبوبود
ای دلت خورشید خندان سینه تاریک من
سنگ قبر آرزو بود....ا
سنگ قبر آرزو بود....ا
ا
چند روز بود که دوستای نیکی هی تلفنهای مشکوک میکردند خونه ما ! بعضی وقتها هم به موبایل من ! حرفهای مشکوکی هم بینشون رد و بدل میشد !ا
نیکی سفارش ... داده بود خواستم در اون مورد باهاش صحبت کنم !ا
الهام جان نیکی نیستش ؟
به آرش بگو تمام سی دی ترکیهاش رو بیاره !ا
الهام بین بچه ها کیا رو خیلی دوست داری؟
بالاخره چی شد جوابتون ؟ ... آها خودم تماس میگیرم باهاتون !ا
.
.
.
تا بالاخره روز جمعه هاله زنگ زد و بعد از کلی احوال پرس میگه الهام جون بالاخره مهمونی عقب افتاد ؟ کی شد ؟
من هم هاج و واج میگم چه مهمونی ؟ کدوم مهمونی ؟
میبینم نیکی داره میخنده !گوشی رو میدم به نیکی !ا
بالاخره معلوم شد نیکی عزیز تر از جان به اتفاق دوستاش میخوان برای من مهمونی بگیرند که من سورپرایز شم ! حتی نیکی به دوستای من تو شمال هم زنگ زده بود و دعوتشون کرده بود !به چند تا از همکارهام تو شرکت هم زنگ زده بود ! ا
نیکی عزیز من میدونم که دوست داشتی من نفهمم ولی بابت همه چیز ممنون ! نمیدونی چقدر برای یه زن خوشاینده که بدونه شوهرش تا چه اندازه دوستش داره !به اندازه تمام دنیا مرسی !ا
دیروز با نیکی و چند تا از دوستامون رفتیم جایی که بابام بیست سال پیش پست بالایی در اونجا داشت. تنها خاطره ای که از اونجا داشتم شنا کردن تو استخر کوچیک و آبی رنگی بود که مخصوص بچه ها بود. دم در به بابام زنگ زدم . بابام گفت دلم میخواد بدونم از کارمندهای اون موقع کسی هنوز اونجا کا میکنه یا نه . از یکی از کارمند ها که مسن تر از بقیه بود پرسیدم چند وقته اینجا کار میکنی؟ گفت 22 ساله تقریبا از زمان تاسیس اینجا . گفتم آقای فلانی رو میشناسی؟ من دخترشم ! اینقدر خوشحال شده بود که نگو .همونجا به بابام زنگ زدم و تلفن رو دادم دستش . با چنان ذوقی شروع کرد با بابا صحبت کردن که نگو .رفت به همه گفت که داره با کی صحبت میکنه همینطور صدای همه رو میشنیدم که یا دارند سلام میرسونند یا میخوان با بابا حرف بزنند. بعدش هم ازدحام جمعیتی بود که جمع شده بودند و تو اون همهمه صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت راسته میگن دخترش اومده ؟ کو ؟ ... بعد از کلی پذیرایی که واقعا ما رو شوکه کرد رو برگ صورت حساب های ما با امضای مدیر وقت اونجا ( که مطمئنم حتی یکبار هم اونو ندیده ) تخفیف زیادی به خاطر بابام دادند. موقع رفتن یکی از کارمند ها جلو اومد و به من گفت برو به بابا بگو بعد از بیست سال کسی مثل تو دیگه اینجا نیومد. تشکر کردم و رفتم . موقع بر گشتن تو راه داشتم فکر میکرد که خوشا به حال مدیری که میتونه اونقدر مهربون و بزرگوار باشه که بعد از بیست سال اینچنین هنوز محبوب همه باشه. و کاش من هم میتونستم حتی ذره ای مثل اون باشم.ا
صدای موزیک ... خنده ها ... همهمه .....صدای مینا ...الهام خونتون خیلی قشنگه ! خیلی پر انرژیه ! نگام دور اتاق میچرخه ! هیچ چیز گرون قیمتی تو اتاق نیست ! چوب ...گونی ...گل خشک ...شمع ... مجسمه های چوبی.... هاله ای از رنگ نارنجی کمرنگ ... امیر جدول حل میکنه ! طلا میرقصه... ! دامون کاتالوگ ساعت امگا رو ورق میزنه . نیکی زیر نور آبی اوپن آشپزخونه ایستاده و گرم گرمه ... مرتضی طبق معمول شاد و سرخوش مجلس رو سر گرم میکنه. من کنار شومینه نشستم و به تلالو مایع قرمز تو جام کریستال نگاه میکنم. ظرف چیبس و کرانچی که مرتضی به خاطر من خریده رو میزه ! تمام انرژی های منفی این چند ماه آخر از بین رفته ! سبک سبکم . یک جرعه از لیوان نیکی میخورم...میخنده میگه تا آخر .... نه ... در میزنند . غذا آوردند... باز صدای خنده هامون... . مهمونها دونه دونه میرند. مرتضی و زویا هم میخواند برند. نه شما بمونید ! شب از نیمه گذشته. چهار تایی دراز کشیدیم کف هال و با خنده خاطرات روزهای دانشگاه رو با هم مرور میکنیم. شب های امتحان .شب های تحویل پروژه . چشمام سنگین شده .تو همون حال فکر میکنم زندگی همین لحظات خوبی هستند که در حال گذرند. اااااا
حالم گرفته است. خسته ام و بی حوصله .منتظرم که روز رفتن برسه که اون هم لعنتی به این زودی نیست. محل کار جدیدم حالم رو داره بهم میزنه .هیچ چیز خوشایندی برام وجود نداره .همکار ها یکی گل تر از اون یکی ! ماشالله یا دارند زیراب همدیگه رو میزنند یا دارند خالی بندی های عجیب غریب واسه دیگرون میکنند یا دارند بهت دروغ میگند(که البته این آخریه بیشتر از همه ناراحتم میکنه). از زمانی که اومدم تو این شرکت پرخاشگر شدم.زود ناراحت میشم. کمتر پیش میاد که شارژ و سر حال برگردم خونه. بر خلاف شرکت قبلی با بچه های اینجا نقطه فرهنگی مشترکی ندارم. فقط پیش خودم میگم این نیز بگذرد.اتاق بغلیمون یه آقای به اصطلاح دکتری کار میکنه که واسه خودش سریالیه ! از اون آدمهایی که فکر میکنم شب میخواد بره پیش زنش بخوابه با رمز یا زهرا میره. تازه این تحصیل کرده ترینشونه ! هر دفعه از جلوی اتاقش رد میشم چشمش که به من میفته با غضب و لابد از فکر اینکه این سمبل گناه اینجا چه میکنه سرشو میندازه پایین و لابد تو دلش دو تا استغفرالله هم میگه. کار کردنم هم شده واسه خوش یه معجون . ازصبح که میرم به دستور آقای رئیس میشینم کلی وقت میزارم فایل درست میکنم غروب که میشه اونیکیشون میاد و میگه نه این جوری خوب نیست حالا اونجوری درست کن. ماشالله شدم یه دل دارم دو دلبر ! امروز هم دوباره اومد گفت چکار کردی؟ چرا فایل اینجوریه؟ گفتم همینه که هست دیگه نمیتونم روزی ده بار فایل تغییر بدم ! گفت حالا صبر کن با هم صحبت کنیم گفتم نمیشه وقت اداری تموم شده باید برم. وقتی هم در و بستم و رفتم دلم خنک شده بود ! تا حالا جایی اینقدر احساس هرز رفتن نکرده بودم. دلم برای شرکت قبلی ، برای سارا و نازنین تنگ میشه. دلم برای شوخی های همیشگی علی تنگ میشه. دلم برای روزهای جشن تولد تنگ میشه .دلم برای خانم دکتر پورناصح که موقع ناراحتی میرفتم پیشش تا سبک بشم تنگ میشه ! دلم برای تمام اون روزایی که با نازنین و سارا برای ناهار میرفتیم بیرون تنگ میشه . دلم برای اون فضای مملو از دوستی و احترام تنگ میشه. دلم تنگ شده برای اینکه مثل قبل همه دور یه میز بشینیم ناهار بخوریم ! یا حداقل غذامونو به هم تعارف کنیم ! میدونم که این پست از اون پست های زرده ! ولی خوب قرار هم نیست که خاطرات آدم همیشه خاطرات شنگولی باشه که ! دلم برای خودم با تمام خواسته های کوچیکم میسوزه.آقای رئیس ! میدونم که میای اینجا رو میخونی ! حوصله ندارم توضیح بدم که ایندفعه منظورم چیه ! خودت خوب همه این چیزها رو میدونی . پس خواهش میکنم دیگه نپرس!ا

چرا

یه وقتهایی هر جور حساب میکنی میبینی یه جای کار میلنگه . یه وقتهایی یه نفر تو یه سیستمی داره سرویس بیش از حد دریافت میکنه .بیشتر از اونی که لیاقتش باشه. هی دنبال این میگردی که چرا ؟ و این چرا همیشه تو ذهنت می چرخه. تا بالاخره وقتی همه تیکه های پازل رو پیدا میکنی و پیش هم میچسبونی میبینی دلیلش فقط یه چیزه:ا
س ک س
البته این خیلی چیز عجیبی نیست . حداقل تو این زمونه ! ولی وقتی طرف مرد باشه بعد از حل این معما پشتت یخ میکنه.ا
تا حالا شده برید خونه کسی و بخواد براتون فیلم عروسیشونو بزاره ؟ به نظر من که اینکار دقیقا یعنی زندان با اعمال شاقه ! امشب هم ما رفته بودیم خونه یکی از دوستهای نیکی که در حقیقت همکلاسی جفتمون بود و من خیلی دوستش دارم. خانومش هم با اینکه هزار تا قسم خوردیم که بابا ما شام خوردیم به زور ما رو نگه داشت و .... .بعدش هم برای اینکه خیلی به ما به خیال خودش حال بده فیلم عروسیشونو گذاشت برامون که من از همون لحظه اول تب کردم ! حالا فیلم گذاشتن یه چیزه توضیح دادنها هم عذاب دیگه . ا
ا
الهام جون اون خانومه که کت آبی پوشیده کنار دست اون خانوم مو مشکیه که موهاشو مش کرده داره خیار میخوره نشسته زن برادر کوچیکمه .ا
ا
اون دختر کوچیکه هست که دامن قرمز پوشیده الان وق زده داره به گروه ارکستر نگاه میکنه خواهر زاده کوچیکمه که خیلی دختر باهوشیه تمام مشقاش رو از مدرسه که بر میگرده مینویسه پارسال هم شاگرد ممتاز شده بود و ... ا
ا
اون آقاهه که الان از جلوی دوربین رد شد و فقط شیکمش معلوم بود! پسر همسایه طبقه بالایی ما بود . میدونی کی؟ حدود ده سال پیش که ما فلان محل مینشستیم یه خونه سه طبقه زندگی میکردیم که اینها طبقه سوم مینشستند و ما طبقه دوم .طبقه اولی ما هم یه زن و شوهری بودند که خیلی آدمهای خوبی بودند ولی بنده خدا ها بچه دار نمیشدند بالاخره شوهره زنشو طلاق داد و بعدش هم از اون خونه رفتند و الان سالهاست که ما ازشون خبر نداریم
ا
اون خانوم چاقه که پشت گردنش زگیل داره خاله ....ا
ا
اون دختره که کت دامن فاستونی یشمی خال خال پشمی پوشیده ... ا
ا
و این سناریو میتونه ساعتها ادامه داشته باشه
ا
پ . ن . امروز یه شوک به یه بنده خدا دادیم که تا نیمه شب هم خوابش نبره

زندگی

گاهی اوقات فکر میکنم زندگی شاید سیب چیدن از درخت باشه. میشه سیبی رو از پای درخت بر داشت و رفت.میشه سیبی رو از روی شاخه چید و رفت. میشه گشت سیبی رو انتخاب کرد و رفت . من همیشه اون سیبی رو از زندگی خواستم که نوک بلند ترین شاخه درخته ! شاید هیچ وقت به اون سیب نرسم .اما فکر میکنم در تلاش رسیدن به اون سیب حداقل قدم بلند میشه.ا
سلام فیلتر چی
راستش طرح سامان دهی وبلاگها و سایت ها رو که میخوندم یاد داستان قدیمی جنگلی افتادم که توش شیر درنده ای زندگی میکرد و هر روز برای غذا چند تا حیوون رو میکشت . حیوانات جنگل هم برای اینکه جلوی این کشت و کشتار رو بگیرند تصمیم گرفتند هر روز خودشون یه حیوون رو به قید قرعه خدمت جناب شیر بفرستند. جناب شیر هم راحت تو خونش مینشست و حیوانات با پای خودشون به مسلخ میرفتند.تا بالاخره روزی شیر به راه کار خرگوش دانا کشته شد. حالا شده حکایت ما که باید بادست خودمون سایتمون رو برای بررسی تقدیم کنیم.ا
فیلتر چی عزیز ! نه اینجا هنوز اون جنگلیه که تو میخوای و نه من اونقدر احمق !ا
ا
پ . ن : نشستم دو ساعت براش از مشکلات زندگی تو ایران و حلقه ای که روز به روز دور ما تنگ تر میشه حرف زدم. آخرش میگه خوب سایتت کنترل بشه .نه اصلا کل اینترنت فیلتر بشه .به زندگیت و شوهرت فکر کن بابا ... !ا
تو دلم فکر میکنم تقصیر تو نیست . چون درد مال کسیه که میفهمه