زندگی بر بام اضطراب
27.8.07
تازه از سر کار بر گشته بودم خونه که خواهرم زنگ زد. احساس کردم یه اتفاقی براش افتاده. گفتم طوریت شده؟ کم مونده بود بزنه زیر گریه. میگفت داشتم از سر کار بر میگشتم خونه که به اصطلاح ! چند تا از برادر ها به من گفتند خانوم برو سوار ماشین شو حجابت مورد داره.می گفتند مانتوت کوتاهه .هر چی بهشون میگفتم من که مانتوم دقیقا روی زانومه حرف گوش نمیکردند.برده بودنشون وزرا ! هی میگفت تو که میدونی من تا حالا سرو کارم به اینجاها نیفتاده ! میگفت اسمم رو تو کامپیوترشون وارد کردند. هی با اضطراب می پرسید الهام حالا چی میشه ؟ میگفت از مون مثل این زندانی های تو فیلمها با پلاکارد اسممون عکس گرفتند. !!!! یارو به هممون میگفت شماها همتون مفسد های اجتماع هستید . صداش کامل میلرزید. با بدبختی آرومش کردم. کلی باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شد.خواهر من که جونش به اینجا و مامان و بابا بسته بود آخرش از من پرسید الهام برای مهاجرت به استرالیا از کجا باید شروع کنم ؟