شانس آوردی که دست فرمون نیکی خیلی خوبه و خیلی هم خونسرده. وگرنه میزد خودت و دوستت و موتورت و بی سیمت رو یکجا پرتت میکرد وسط خیابون و اون بلایی سرت میومد که آرزوی خیلی ها بود !فکر کردی چه سوژه داغی گیر آوردی نه؟ یا فکر کردی بهتره بعد ازچهار پنج سال زندگی مشترک من و نیکی بهتره دوباره من و نیکی رو عقد کنی ؟ بابا جون عقد فرق میکنه با اون وردی که برای امثال تو میخونند و اسمشو میزاند صیغه و یک ماه دیگه و شاید هم یک سال دیگه دوباره باید براتون تکرار کنند چون مدتش تموم شده ! خطبه عقد رو یکبار بیشتر نمیخونند نیازی به زحمت شما نبود . در حینی که داشتی با نیکی صحبت میکردی نگاهم افتاده بود به بلوز چرک گرفته مشکی که تن خوت و دوستت بود. بابا نظافت تو دین شما یکی از ارکان مهمه .بشور اون بلوزتو ثواب داره. خوبیش اینه که هم تمیز میشه هم بوی عرقش از بین میره. راستی یه چیزی میخوام بهت بگم، اون چیزی که موقعی که داشتن تربیتت میکردند زیر دماغت گرفتن و گفتن بو بکش و هر وقت جای دیگه این بو رو استشمام کردی حتما ملت رو گاز بگیر معمولا یا تو قوطی های فلزیه و یا توشیشه ! اگر تو شیشه باشه معمولا شیشه هاش هم قشنگن .بعضی هاشون هم یه لیوان سه گوش شیشه ای هم بالای شیشه هست . اون چیزی که تو از صندوق عقب ماشین ما پیدا کردی و فاتحانه داشتی بو میکشیدی و به رفیقت هم نشون میدادی اسمش روغن موتور است. یه جور روغن که برای موتور ماشین استفاده میشه. البته میدونم که خونوادت مالک گاری بالاتر نبودند تا حالا و اسب و قاطر هم روغن موتور نمیخوان ولی اینو بهت گفتم که بدونی تا دوباره سوژه خنده چهار نفر دیگه نشی. میدونی آخه تو عصر تکنولوژی ،اگر تو در نقش به اصطلاح مامور ندونی اون چیه و مشکوکانه بو بکشیش خیلی زشته.خواستم از ماشین پیاده شم که گفتی خواهر شما بشینید تو ماشین. خواهر....! یعنی که اصطلاحا تو برادر منی؟ ولی من هیچ شباهتی بین تو و بهزاد و بهمن نمیبینم . مثلا میخوای فرق تو بهزاد رو بگم؟ آها بهزاد یه پسر خیلی مودب و با تربیت است که همه میگند در بد ترین شرایط هم همیشه برای دیگرون انرژی مثبت میفرسته ! اون تحصیلات آکادمیک داره و درست در لحظه ای که تو مشغول آزار و اذیت مردمی اون داره به عنوان یه متخصص تو بد آب و هوا ترین نقطه ایران و تو گرمای حداقل پنجاه درجه کار میکنه . بهزاد اصولا لباس مشکی نمیپوشه و رو شلوارش نمیندازه. بهزاد با اینکه هنوز ماشین نداره ولی هیچ وقت به مدل ماشین کسی یا محل زندگی کسی حسادت نمیکنه و سعی نمیکنه که یه جوری آزارش بده که دلش خنک بشه . بهزاد هیچ وقت پنج شنبه شب ها راه مردمو نمیبنده و مردم آزاری رو افتخار خودش نمیدونه. بهزاد تموم اون وقتها رو میشینه پای کامپیوترش و به کارش میرسه. نه برادرای من خیلی با تو فرق دارند. واسه همین دلم خیلی برات میسوزه. اینو راست میگم. میدونم که هیچ تخصصی نداری. میدونم تحصیلات بالایی هم نداری . میدونم که مردم آزاریت که تموم شد باید بری تو چهار دیواری محقری که توش زندگی میکنی دراز بکشی و دوباره نمای ساختمونهایی که امشب دیدی رو دوباره پیش خودت مجسم کنی و تصور کنی که چی میشد اگر یکی از اونها مال تو بودند. بعد حرصت میگیره. اعصابت داغون میشه .آتش کینه تو دلت شعله ور تر میشه و بدون این که فکر کنی چجوری میشه مثل آدم زندگی کرد منتظر شب جمعه بعدی بمونی تا عقده هات رو سر آدمهایی که فکر میکنی حقتو خوردند خالی کنی. زندگی تو فقط همینه. فقط یه سوال برای من پیش اومده ، سهمیه بنزین موتور تو هم روزی یک لیتره؟
منشی جدید شرکت ما برای خودش حکایتیه ! یه خانوم 28 ساله پررو و پر مدعا که صد البته به سرتا پاش نگاه کنی و چند کلام باهاش حرف بزنی خوب میاد دستت که از چه طبقه اییه !ایشون شدند منشی مدیر عامل. روز اول یکی از بچه ها ازش پرسیده بود رشته ات چیه؟ گفت مدیریت صنعتی که در حقیقت همان مهندسی صنایع است !!! و این یعنی صد تا فحش به من که مهندس صنایع هستم . البته دوستمون هم نامردی نکرده ازش پرسیده پس چرا مهندسین صنایع از رشته ریاضی فیزیک وارد دانشگاه میشن شما از رشته انسانی؟ گفت نه منظورم اینه که واحد هامون شبیه هم هستش. دوستمون هم گفت آهان پس شما هم برنامه ریزی و کنترل پروژه و مبانی مهندسی برق و مهندسی فاکتورهای انسانی و تحلیل سیستمها و ... رو پاس کردین؟ اون هم گفت نه و دیگه خفه شده .این تازه شروع کار بوده ! روز بعد رفته پیش یکی دیگه یه نامه تایپ کنه بهش گفته تا من این نامه رو تایپ کنم برو برام یه چایی بیار !امروز اومده بود تو پارتیشن مرتضی دنبال یه نامه و بعد میگفت این چه پارتیشنیه که تو داری ؟.... چرا اینقدر اینجا شلوغه؟ حالا در نظر بگیرید که مرتضی در حال حاضر داره رو یه برنامه اضافه کاری انجام پروژه ها که تا حالا بالغ بر 400 میلیون شده کار میکنه و برای هر آیتم باید چند تا مدرک رو چک کنه و دورو برش پر از مدارک و زونکن و ... است. مرتضی هم مودبانه جواب داده که خوب من چون سرم شلوغه اینجا اینطوریه و اون هم با تمسخر میگه یعنی می گی کارت از من هم بیشتره اون بالا!! یعنی فقط دلم میخواست این حرف رو به من میزد تا چنان جوابی بهش بدم که دیگه جرات نکنه دور و بر من آفتابی بشه. امروز به نوشین میگم مهندس رو چه حسابی اینو استخدام کرده که نه ادب داره و نه برخورد بلده و .... میگه مهندس گفته ایشون قابلیت های خوبی داره حیفه که از دست بدیمش ! میگم مثلا چه جور قابلیتهایی داره؟ میگه حیف که قول دادم دختر مودبی باشم وگرنه بهت میگفتم .... یادم میاد برای تسویه حساب شرکت قبلی هم که رفته بودیم مدیر عامل به من و اسفندیار میگفت تو این شرکت فقط دو تا منشی هام هستند که دارند از جون برای اینجا مایه میزارند....کاش همه مثل این دو تا بودند که هنوز این حرف مدیر عامل شده سوژه خنده من و اسفندیار

سینما

امروز با نیکی رفتیم فیلم رئیس آخرین اثر مسعود کیمیایی . هر کس که میخواد پولشو دور بریزه و وقتشو هدر بده و آخر فیلم به عنوان یک مخاطب احساس حماقت کنه حتما بره این فیلم رو ببینه ! طبق معمول فرامرز قریبیان یک تنه میاد و همه رو میزنه و میکشه و پسرش رو نجات میده ! واقعا که دیگه دوره اینجور فیلمها سالهاست که سر اومده. البته تنها جمله ای که من خیلی خوشم اومد این بود که خود رئیس میگفت: این روزها چراغ دوستی خیلی ها دیگه فیتیله نداره ...ا
پ . ن : امروز دیدم محمد ( همکار سابقم) برام کامنت گذاشته : و حکایت اینست که فراموش شدگان هیچگاه فراموش کنندگان خود را فراموش نمیکنند. خیلی خجالت کشیدم
بعد از مدتها دوباره نشستم پشت کامپیوترم. مدتها بود که خراب بود.دیگه امروز با نیکی رفتیم یه سونی وایو خریدیم ولی هنوز دارم با این کار میکنم. نمیدونم چرا دلم برای اینیکی میسوزه!نمیدونم چرا این احساس رو دارم که فکر میکنم اشیاء هم روح و احساس دارند.! حتی دوست ندارم این رو هم از خودم برنجونم! این روزها بیشتر سرگرم کارم هستم. در طول روز اونقدر مشغول کارم میشم که یادم میره کی باید نهار بخورم. یا بعضی وقتها متوجه نمیشم که مدیر عامل اومده پیشم وایساده . مرتضی دوست قدیمی من و نیکی تو پارتیشن بغلی من کار میکنه و در حین این که داره کارهاش رو انجام میده سر به سر من هم میزاره یا به یاد خاطرات دوران دانشگاه بعضی وقتها چنان خندمون میگیره که بقیه همکارها هم می خندند.از سر کار که بر میگردم چراغها رو خاموش میکنم و توهال خنک خونه دراز میکشم رو زمین. بیشتر مواقع آهنگ ال آمور از خولیو ایگلسیاس رو روشن میکنم خنکی خونه و آهنگی هم که دوست دارم بهم آرامش عجیبی میده. بعضی وقتها عود آفریقایی محبوبم رو هم روشن میکنم و کماکان میزارم که چراغها خاموش بمونه . بعد از شام تمرین پیانو میکنم . خیلی هنوز مبتدیم و خودم بعضی وقتها احساس میکنم که شاید صدای تمرین کردن من نیکی رو اذیت میکنه ولی اون مثل همیشه تشویقم میکنه. معلمم رو هم اون پیدا کرد. یه پسر خیلی مودب و در عین حال خیلی بامزه که تحصیلات آکادمیک موسیقی داره و خدائیش روزهایی که باهاش کلاس دارم به من و نیکی خیلی خوش میگذره. وقتی که یه نتی رو اشتباه میزنم یه جوری اشتباهم رو عنوان میکنه که خودم خندم میگیره و واسه همین یادم میمونه!نیکی هم واسه این که سر به سرم بزاره منو تو خونه صدا میکنه بتهون! نیکی این روزها داره زبان میخونه .اون هم بالاخره تونست حساب بانک سوئیسش رو افتتاح کنه.ولی هنوز نتونسته برای امتحان زبانش ثبت نام کنه و احتمالا به زودی بریم ترکیه یا ارمنستان که نیکی امتحان بده.امیدوارم که موفق بشه