هی نیکی.... پنج سال گذشت.ا
چه حالی باید به آدم دست بده وقتی این اس ام اس به دستش میرسه:ا
یه روزی من و تو توی جهنم همدیگه رو میبینیم. تو به جرم اینکه قلب منو شکستی و من به جرم اینکه به جای خدا تو رو می پرستیدم !!!ا
یلدا مبارک
در داخل وطن:ا
ا
اعتراض ممنوع ، ازادی ممنوع ؛ شادی ممنوع ، همصدایی ممنوع ، اورکات ممنوع، دانشجو ممنوع، عشق ممنوع ، سایت خبری ممنوع ، سرزمین آفتاب ممنوع، یاد رفته ها آزاد ، برقراری امنیت اجتماعی آزاد !!ا
ا
مانتو کوتاه ممنوع ، جلب توجه نامحرم با چکمه بلند ممنوع ، چکمه بلند هم ممنوع ، زیبایی ممنوع ،حرف ممنوع ، دموکراسی ممنوع ، قلیان ممنوع ،خودکشی آزاد ، عقده آزاد !!!ا
ا
آزادی بیان ممنوع ، حقوق شهروندی ممنوع ، اعتراض کارگری ممنوع ، مهرورزی آزاد ،ایست بازرسی هم آزاد
در خارج از وطن: ا
ا
نگرانی ازنسل جدید بی ریشه ، دلتنگی برای خانواده ، هراس از تنهایی ، غربت ، تنهایی ، ولی آزادی همه ممنوع ها
ا
پ.ن1. : این ها رو نوشتم که یادم بمونه دارم چی از دست میدم و چی بدست میارم
ا
پ .ن. 2 :گسی اگر چیزی یادش اومد یا لینک خوبی داشت برای کلمات بگه
سالها پیش وقتی دانشجو بودم عاشق یکی از دخترهای کلاسمون شدم. خیلی دوستش داشتم .ولی هر بار که میخواستم برم و بهش بگم که چقدر عزیزه برام روم نمیشد.خجالت میکشیدم. هر روز با خودم کلنجار میرفتم که به این خجالت لعنتی غلبه کنم و برم باهاش حرف بزنم و باز نمیشد !روزهای زیادی به همین منوال گذشت تا یه روز دیدم دیگه طاقت ندارم. رفتم خونه یکی از دوستام که به تازگی با یکی از دخترهای کلاسمون ازدواج کرده بود. حرف دلم رو به خانومش گفتم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم ازش خواهش کردم که بره باهاش حرف بزنه
خانوم دوستم زد زیر گریه. چنان گریه میکرد که بهت زده شدم
گفت اون خیلی دوست داشت. خیلی منتظرت موند .ولی تو هیچ وقت نیومدی .امشب بعله برونشه ...ا
نفهمیدم چجوری از خونشون اومدم بیرون ....از چه مسیری رفتم...کجا رفتم....تموم وجودم میسوخت...داغ شده بودم .قلبم داشت آتیش میگرفت .به خودم که اومدم جلوی ترمینال بودم. رفتم تو گفتم آقا یه بلیط بده.
برای کجا؟
نمیدونم آقا... به جای خنک !!!ا
یارو با تعجب نگام کرد و بلیط تبریز برام صادر کرد
سوار شدم و رفتم...توی راه پاسگاه منونگه داشتند. میگفتند کجا داری میری؟ نمیدونستم....گفتم دارم میرم یه جای خنک... فکر میکردند دیوونم. اونجا براشون تعریف کردم که چه بروز خودم آوردم ...گریه میکردم.... آخرش اونها هم زنگ زدند به خانوادم ....ا
سالها از اون قضیه میگذره و من دیگه ازدواج نکردم
ا
ا
پ . ن :این جریان رو یکی از همکارهای خوبم برام تعریف کرده بود