سالها پیش وقتی دانشجو بودم عاشق یکی از دخترهای کلاسمون شدم. خیلی دوستش داشتم .ولی هر بار که میخواستم برم و بهش بگم که چقدر عزیزه برام روم نمیشد.خجالت میکشیدم. هر روز با خودم کلنجار میرفتم که به این خجالت لعنتی غلبه کنم و برم باهاش حرف بزنم و باز نمیشد !روزهای زیادی به همین منوال گذشت تا یه روز دیدم دیگه طاقت ندارم. رفتم خونه یکی از دوستام که به تازگی با یکی از دخترهای کلاسمون ازدواج کرده بود. حرف دلم رو به خانومش گفتم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم ازش خواهش کردم که بره باهاش حرف بزنه
خانوم دوستم زد زیر گریه. چنان گریه میکرد که بهت زده شدم
گفت اون خیلی دوست داشت. خیلی منتظرت موند .ولی تو هیچ وقت نیومدی .امشب بعله برونشه ...ا
نفهمیدم چجوری از خونشون اومدم بیرون ....از چه مسیری رفتم...کجا رفتم....تموم وجودم میسوخت...داغ شده بودم .قلبم داشت آتیش میگرفت .به خودم که اومدم جلوی ترمینال بودم. رفتم تو گفتم آقا یه بلیط بده.
برای کجا؟
نمیدونم آقا... به جای خنک !!!ا
یارو با تعجب نگام کرد و بلیط تبریز برام صادر کرد
سوار شدم و رفتم...توی راه پاسگاه منونگه داشتند. میگفتند کجا داری میری؟ نمیدونستم....گفتم دارم میرم یه جای خنک... فکر میکردند دیوونم. اونجا براشون تعریف کردم که چه بروز خودم آوردم ...گریه میکردم.... آخرش اونها هم زنگ زدند به خانوادم ....ا
سالها از اون قضیه میگذره و من دیگه ازدواج نکردم
ا
ا
پ . ن :این جریان رو یکی از همکارهای خوبم برام تعریف کرده بود