آن قدر
از حرف لبریزم
که تنها سکوت خالی ام می کند
براش تعریف کردم که مجبور شدیم بالاخره یه خونه کوچولو تو نیاوران اجاره کنیم تا ویزا بیاد. گرچه خونه نوساز و قشنگه ولی خوب این خونه کوچیک ترین خونه اییه که تا حالا داشتم. فکر کنم زندگی تو یه خونه کوچیک سخت باشه. کاش زودتر تکلیف رفتنمون روشن شه.ا
گفت امروز رفته بودم نون بگیرم. تو نانوایی یکی اومده بود. نون نذری بگیره. وقتی رفت از نانوا پرسیدم جریان نون نذری چیه ؟گفت تو این محل آدمهایی هستند که پول ندارند نون بخرند! کل درامد یک ماهشون میشه مثلا هفتاد هزار تومن که از کمیته امداد یا جاهای دیگه میگیرند. بعضی از این ادمهای خیر میان چهار صد یا پونصد تا نون نذر میکنند و پولشو میدند. اینها هم میان ببینند اگر کسی امروز نذر داشته نون بخرند ببرند خونه.ا
.
.
.
در رو بست و رفت. من موندم وتصویر آدمهایی که نمیتونند در روز یه دونه نون بخرند
ا- شنیدم شما قصد داریداز ایران برید
ا- بله درسته
ا- حالا کجا به سلامتی؟
ا -اگه بشه استرالیا
ا- چرا کانادا نمیرید؟
ا-آخه تو استرالیا کار راحت تر پیدا میشه. شرایط زندگی هم راحت تره
ا- ولی آخه گوگوش تو کانادا زندگی میکنه!ا
ا- !!!!!!!!!!ا
خسته ام !ا
هرچند که می‌دانم روزی می‌اید که تمام نامه‌ها به مقصد می‌رسند وانتظار صورتهای چسبیده به شیشه به پایان می‌رسد.ا
می خواهم به سفر بروم !ا
می خواهم به کوهستان ،به آتش ، سنگ چین دود اندود اجاق ، رنگ عقیق چای، بخار نفس های استکان وطعم غلیظ قند ،بوی باران ، بوی خاک ، به اشکال کنار جاده بیندیشم.ا
امروز هم کسی اگر صدایم کرد، بگو خانه نیست ،بگو رفته شمال می خواهم به جنوب بیندیشم می خواهم به آن پرنده خیس به آن پرنده خسته...ا می خواهم به خودم بیندیشم
سلام
حال همه ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی بگذریم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی سامان
از نو برایت می نویسم
سلام
حال همه ما خوب است. ولی تو باور نکن!ا
h
\`
غروب از سر کار برمیگردیم و خسته ایم. تا روی تخت دراز میکشیم صدای حرف زدن خانوم همسایه طبقه پایینی با یکی از دوستانش که توی حیاط اختصاصی خودشون درست زیر پنجره ما نشستند، آسایش رو میگیره. آروم بلند میشم پنجره رو میبندم.ا
فردا صبح زود با صدای بلند خانوم از خواب میپریم ! امیر گوجه رو بیار....پنیر یادت نره ...! آره چای گذاشتم..... با عصبانیت از این همه بی ملاحظگی بلند میشم پنجره اتاق خواب رو طوری میکوبم به هم که خفه خون بگیرند..... و انصافا گرفتند ! دیگه آروم نشستند صبحونه رو توی حیاط میل کردند و رفتند!ا
غروب یکی دو روز بعد خانوم همسایه داره حیاط رو میشوره و یک بند فحش میده: حروم زاده ها...آشغال ها...برای چی آشغال میریزید تو حیاط ما ....ا
چند روز بعد .....از سر کارکه بر میگردیم خونه بوی شدید تریاک گرفته. حالت تهوع بهم دست میده. کولر رو خاموش میکنیم. میبینم بله توی تراس این سمت خونه نشستند و سخت مشغولند. بلند بلند با تلفن حرف میزنند و به شوخی فحش میدند !ا
من و نیکی کلی متعجبیم که اینها چرا اینجوری شدند؟ اصلا از این تیپ آدمها نداشتیم تو این ساختمون و ....ا
خانوم همسایه امروز زنگ میزنه خونمون و خیلی مودبانه گلایه میکنه که چرا توی حیاط ایشون آشغال میریزیم ! نیکی براش توضیح ات لازم رو میده و خانوم عذر خواهی میکنه ! نیکی هم میگه حالا که زنگ زدید گله مندی های ما رو هم بشنوید و....ا
خانوم با تعجب و ناراحتی عذر خواهی میکنه ..... چند دقیقه بعد خانوم همسایه دوباره زنگ میزنه و میگه آقا شما مطمئنی از خونه من بوی تریاک می اومده؟ میگیم آره بابا کم مونده بود خفه شیم ! میگه آقا باور کنید من یکماه رفته بودم خارج و از یکی از اقوام خواهش کرده بودم این مدت بیاد و به اینجا سر بزنه ! تو رو خدا ببخشید