ماجراهای مالزی رفتن ما
31.12.06
31.12.06
Posted in: | 10 comments | |
30.12.06
Posted in: | 4 comments | |
26.12.06
Posted in: | 18 comments | |
24.12.06
Posted in: | 18 comments | |
7.12.06
باید یه چیزی رو اینجا مینوشتم که تو بدونی و خودم هم یادم بمونه
که چقدر وقتی نیستی تنهام .که چقدر میترسم .که یه گم کرده بزرگ دارم. که وقتی میری تمام حس امنیت رو از این خونه میبری.که چقدر سخته تو خونه موندن و بی تو ساعتها رو سپری کردن.نمیدونم من ترسو شدم یا عشق تو خیلی بزرگ شده.وگر نه دلیل این دلتنگی ها چیه ؟
وقتی امروز صبح با صدای زنگ تلفن تو از خواب بیدار شدم چقدر احساس خوشایندی داشتم .حس اینکه اونکه دوستش داری دوست داره.که الان نگرونه که نکنه خواب بمونی.بجای همه اون محبت هایی که من بهش میگم انرژی گرفتن امروز همون زنگت کافی بود .مرسی که نگرونم بودی. مرسی که بیدارم کردی
هیچ وقت دلم نخواسته مثل یه احمق احساسم رو بیان نکنم و پنهونش کنم:ا
دلم برات تنگ شده .دلتنگی عبارت قشنگی است نیکی . دلم تنگ شد یعنی آنقدر غصه دار شد و آنقدر در خودش فرو رفت و گوشه گرفت که تنگ شد ! کوچک شد! و حالا دل من تنگ شده ... زود تر برگرد
Posted in: | 12 comments | |
3.12.06
Posted in: | 2 comments | |