حالم گرفته است. خسته ام و بی حوصله .منتظرم که روز رفتن برسه که اون هم لعنتی به این زودی نیست. محل کار جدیدم حالم رو داره بهم میزنه .هیچ چیز خوشایندی برام وجود نداره .همکار ها یکی گل تر از اون یکی ! ماشالله یا دارند زیراب همدیگه رو میزنند یا دارند خالی بندی های عجیب غریب واسه دیگرون میکنند یا دارند بهت دروغ میگند(که البته این آخریه بیشتر از همه ناراحتم میکنه). از زمانی که اومدم تو این شرکت پرخاشگر شدم.زود ناراحت میشم. کمتر پیش میاد که شارژ و سر حال برگردم خونه. بر خلاف شرکت قبلی با بچه های اینجا نقطه فرهنگی مشترکی ندارم. فقط پیش خودم میگم این نیز بگذرد.اتاق بغلیمون یه آقای به اصطلاح دکتری کار میکنه که واسه خودش سریالیه ! از اون آدمهایی که فکر میکنم شب میخواد بره پیش زنش بخوابه با رمز یا زهرا میره. تازه این تحصیل کرده ترینشونه ! هر دفعه از جلوی اتاقش رد میشم چشمش که به من میفته با غضب و لابد از فکر اینکه این سمبل گناه اینجا چه میکنه سرشو میندازه پایین و لابد تو دلش دو تا استغفرالله هم میگه. کار کردنم هم شده واسه خوش یه معجون . ازصبح که میرم به دستور آقای رئیس میشینم کلی وقت میزارم فایل درست میکنم غروب که میشه اونیکیشون میاد و میگه نه این جوری خوب نیست حالا اونجوری درست کن. ماشالله شدم یه دل دارم دو دلبر ! امروز هم دوباره اومد گفت چکار کردی؟ چرا فایل اینجوریه؟ گفتم همینه که هست دیگه نمیتونم روزی ده بار فایل تغییر بدم ! گفت حالا صبر کن با هم صحبت کنیم گفتم نمیشه وقت اداری تموم شده باید برم. وقتی هم در و بستم و رفتم دلم خنک شده بود ! تا حالا جایی اینقدر احساس هرز رفتن نکرده بودم. دلم برای شرکت قبلی ، برای سارا و نازنین تنگ میشه. دلم برای شوخی های همیشگی علی تنگ میشه. دلم برای روزهای جشن تولد تنگ میشه .دلم برای خانم دکتر پورناصح که موقع ناراحتی میرفتم پیشش تا سبک بشم تنگ میشه ! دلم برای تمام اون روزایی که با نازنین و سارا برای ناهار میرفتیم بیرون تنگ میشه . دلم برای اون فضای مملو از دوستی و احترام تنگ میشه. دلم تنگ شده برای اینکه مثل قبل همه دور یه میز بشینیم ناهار بخوریم ! یا حداقل غذامونو به هم تعارف کنیم ! میدونم که این پست از اون پست های زرده ! ولی خوب قرار هم نیست که خاطرات آدم همیشه خاطرات شنگولی باشه که ! دلم برای خودم با تمام خواسته های کوچیکم میسوزه.آقای رئیس ! میدونم که میای اینجا رو میخونی ! حوصله ندارم توضیح بدم که ایندفعه منظورم چیه ! خودت خوب همه این چیزها رو میدونی . پس خواهش میکنم دیگه نپرس!ا

5 comments:

    On 23:22 Anonymous said...

    الهام عزیزم. من خیلی متاسفم که تو چنین شرایطی قرار گرفتی !تو دختر بسیار بسیار باهوشی هستی .و شاید همین ذکاوت فوق العاده ات باعث میشه مطالب رو خیلی بیشتر از چیزی که لازمه بفهمی.واسه همینه که اذیت میشی. مهم نیست. مهم اینه که به روزهای خوبی که در پیش رو داری فکر کن.

     
    On 16:49 Anonymous said...

    چی شده دوستم؟ پس واسه همینه که کم پیدا شدی! ناراحت نباش زودی راحت میشی. راستی چرا شرکت قبلی رو ترک کردی؟ اینهمه خوبی که میگی چرا اومدی بیرون.
    راستی عزیزم کار مهاجرتت تو چه مرحله ای هست؟
    مواظب خودت باش.

     
    On 20:06 Anonymous said...

    سعی کن کمتر بهشون فکر کنی الهام جون اگه نمیتونی محیط کارتو عوض کنی.

    امیدوارم همه چیز ردیف شه.

     
    On 20:24 Anonymous said...

    تحملش سخته، اما ممکنه. صبور باش و محکم. من هم تو این شرایط برای یه مدت کوتاه بودم. امیدوارم برای تو هم این مدت خیلی طولانی نشه. سعی کن بی خیال همه چی باشی. حیف اعصابت نیست برای این جور آدمها خورد کنی؟

     
    On 12:20 Anonymous said...

    سلام الهام، خوبی؟ خیلی خوبه که می توانی اینها رو بنویسی ..برای خودت .. خیلی چیزها هست که اصلا" قابل حل نیست یعنی هر کاری هم که ما برای خودمون بکنیم بازهم مشکل حل نمیشه چون فکر دوستان، همکاران و بطور کلی مردم رو نمیشه عوض کرد .. تنها راهش اینه که محیط زندگی رو عوض کنیم که یک دفعه همه اینها با هم حل بشه ..که این کار رو هم که انجام دادی ..فقط می ماند انتظارش ..که اونهم خوبه