امروز

از شرکت که داشتم در میومدم هنوز تو شوک حرفهایی که به من نسبت داد بودم !از ساعت 5 بعد از ظهر تا 7 شب یک بند داشتم شماره اسفندیار رو میگرفتم و اون هم جواب نمیداد. بالاخره اسفندیار به من زنگ زد. با اسفندیار که حرف میزدم هق هق گریه اجازه حرف زدن به من نمیداد. خیلی سخته حرفی رو بهت نسبت بدند که نگفته باشی.
پ. ن. : چند خط بالا رو یه روزی نوشتم که من و اسفندیار خیلی ناراحت بودیم و شاید من بدتر از اون بودم. اما الان که دوباره بهش فکر میکنم میبینم اصلا ارزشش رو نداشت .اصلا مهم نبود.اما خیلی از اسفندیار ممنونم که اون شب به من زنگ زد و اونقدر با من حرف زد تا من آروم شدم.ا

4 comments:

    On 06:07 Anonymous said...

    چی شده خانومی که گریه کردی ؟
    حرف مردم که ارزش اشک های تو رو نداره عزیزم:*

     
    On 10:43 Anonymous said...

    چي شده الهام جون ناراحت نبينمت خانوم.اه از اين وارد كردن حروف اون پايين متنففففرم

     
    On 08:51 Anonymous said...

    دوست جونم چی شدی؟ نبینم گریه کنی. برای حرف مفت تره هم نباید خورد کرد!

    من فکر کنم نیکی به اسفندیار سفارش کرده که اذیتت کنه. صبور باش ایشالا پاییز به زودی پروژشو شروع میکنه (هاهاها)

     
    On 17:25 Anonymous said...

    كجايي بابا؟