رقص زیبای برگ
23.11.07

از آخرین پیچ هم که پیچیدم روبروم خیابان پاییززده شمرون بود که تا پای کوه رفته بود بالا.آسمان زیر چتر درختهای نارنجی پاییز خوب دیده نمشد و سکوت و خلوت دلخواسته خیابون آرامش عجیبی داشت. بارون ریزی میبارید و باد پاییزی بازی زیابیی با برگ ها آغاز کرده بود .همزمان فضا هم خیس بود وهم نارنجی! فکر میکردم صد بهشت از این زیباتر دیده ام ولی شاید آخر دلبسته همین پس کوچه ها شوم که اهلی ام کرده اند ! صدای فرهاد تو گوشم میپیچید...کاش آدمی وطنش را با خود ببرد به هر کجا که خواست... یه برگ بزرگ رقص کنان اومد و چسبید به شیشه ماشین. نمیدونم چرا ترمز کردم و پیاده شدم. برگ رو از شیشه برداشتم و به ذهنم رسید رقص مرگ ،آخرین رقص زیبای برگ است. جمله ای رو که مدتها پیش شنیده بودم تو ذهنم تکرار میشد که شاید زندگی آن بزمی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شده ای تا میتوانی زیبا برقص