از تولد نازنین که بر گشتم خونه دیدم شش بار به موبایلم زنگ زده. نگرون شدم ! امکان نداشت که بخواد اینقدر مصرانه با من حرف بزنه. شب از نیمه گذشته بود و من خسته تر از اون بودم که بخوام تماس بگیرم. فردا دوباره زنگ زد. گفت می خواهم با الهام صحبت کنم. می خندید. گفت دوستت رودیدم ! زود فهمیدم کی رو میگه.....ا
دیگه خوب بقیه حرفهاش رو نمیفهمیدم.گوشی تو دستم بود و فکرم رفت به گذشته ها....تو یه دانشگاه با هم بودیم. عاشق دوست من بود. خیلی.... تلاش می کرد که نظر دوستم رو جلب کنه.تو درسها کمکش می کرد، پروژه های درسیشو انجام میداد براش... تا اینکه یه روز اومد خونه نیکی و حالش خیلی بد بود. می لرزید....پتو انداختیم روش هذیون میگفت...لابلای حرفهاش فهمیدم که دوستم جواب رد بهش داده. ا
بیشتر از هفت هشت سال از اون قضیه می گذشت و حالا به من زنگ زده بود که بگه اونو دیده ! حالا....که خودش زن و بچه داره
دلخور شدم. قیافه زنش اومد جلوم و بچه دسته گلش رو.زنی که بی خبر از همه جا خودش رو وقف زندگیش کرده.شاید اگر برای خودم چنین اتفاقی می افتاد حد اقل خوشحالیم رو به دیگرون ابراز نمی کردم.به خاطر حفظ جایگاه همسرم
اما الان دلم به حالشون میسوزه .زنجیر بدی درست شده .یک عمر در فکر کسی هستی که هنوز مالک احساس واقعی تو است. با زنی زندگی می کنی که دوست داره ولی اونی نیست که تو میخواستی.از دید زنش، با مردی زندگی کنی که دوستش داری و با وجود همه تلاشت یه چیزی تو زندگی مشترکتون کمه ! جاش خالیه !تو جمع دوستان و خانواده همه بدونند که قضیه چیه و تو ندونی ... انگار یه پلی سر راه هر دو شکسته و هیچ یک قرار نیست به مقصد برسند....ا

10 comments:

    On 22:46 Amin said...

    منم موافقم؛ حداقل مي تونست خوشبختي اش رو از ديدن اون اعلام نكنه
    واقعا شايد هم اگه فكر مي كرد در صورتي كه همسرش بفهمه چه فاجعه اي ممكنه براي زندگيش پيش بياد اينكار رو نكنه
    بعضي موقع ها ماها حواسمون نيست چيزهاي كوچيك چقدر مي تونند مخرب باشند
    دوباره زيادي حرف زدم ها
    شاد باشي

     
    On 08:19 Anonymous said...

    عجبا!!! خوب اگه اينقدر يه نفر ديگه تو ذهنشه ، به نظر من بايد قبل از ازدواج تكليفش رو با خودش روشن ميكرد كه يا اون قضيه رو تمومش كنه يا ازدواج نكنه و عاشق بمونه يا اينكه اين قضيه رو با همسر آيندش مطرح كنه اگه هم ايشون نمي پذيرفت خيلي بهتر بود از اين حالت كه يه بعد وجودش رو كه همه ازش خبر دارن از همسرش پنهان كرده...
    نصيحتش كن!

     
    On 08:20 Anonymous said...

    من آدم راز داري هستم . براي همينه كه كامل نمي نويسم . آزاده م.پ منظورته ؟

     
    On 08:43 Anonymous said...

    من هيچي نميگم

     
    On 08:58 Anonymous said...

    آتریسا جان بعضی وقتها گفتن یه حرفی راحت تر از عمل کردن به اونه !مطمئن باش اون هم سعی کرده همین کار رو بکنه. اما ظاهرا فقط آتیش زیر خاکستر بوده. مطمئن باش خودش هم داره اذیت میشه. بیشتر از من و تو . منتها این دیگه شده تراژدی زندگیش

     
    On 08:59 Anonymous said...

    نه این آزاده م.پ نبوده. از بچه های تهران بود این آزاده . فقط میخوام بدونم شما کی هستی که من و آزاده م پ رو میشناسی

     
    On 18:19 Anonymous said...

    الهام، منم یه همچین داستانی رو دقیقاً به همین شکل سراغ دارم...!!! تازه تو موردی که من می گم خانم اون شخص کاملاً پذیرفته اون قبلی رو و حتی اسم دخترشون رواسم اون خانم گذاشتن...!!!! منکه اصلاً نمی دونم همسر فعلی اون آقا چی پیش خودش فکر می کنه... اصلاً :) ا

     
    On 19:27 Anonymous said...

    بهاره جان این دیگه خیلی از خود گذشتگی می خواد! بعضی وقتهاآدم با از خود گذشتگی زیاد میتونه محبتش رو به طرف مقابلش ابراز کنه. ولی راستش من خودم از اون دسته نیستم.

     
    On 16:02 Anonymous said...

    به نظر من اوني كه بهاره ميگه بيشتر به رمان شبيهه تا واقعيت!

     
    On 22:07 Anonymous said...

    یاسمن جان این یه زندگی واقعیه...من باهاشون در ارتباطم هنوز ....!!!هم با آقای این ماجرا وهم خانمی که حرفشو زدم !!! ا