با دلخوری به ساعت نگاه میکردم که دیر وقت رو نشون میداد.سعی کردم با خوندن کتاب رمان خودم رو مشغول کنم تا نیکی از خونه دوستش برسه. تازه تو داستان کتاب غرق شده بودم که صدای کلید ، سکوت خونه رو شکست
ا
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم بلند گفتم به به...بالاخره یادتون اومد زنتون خونه تنهاست؟
ا
جوابم رو نداد ! در رو بست وکفشهاش رو گذاشت توی جا کفشی. رفت توی آشپزخونه و بعد صدای باز کردن ساعتش که طبق عادت همیشه میزاشت توی کاسه نقره روی اوپن آشپرخونه
ا
خوب حالا خوش گذشت بهت عزیزم؟
ا
دسته کلیدش رو انداخت روی میز وسط هال و صدای بلند برخورد کلیدهای فلزی روی شیشه میز...ا
نشست روی مبل
نیکی تو نمیخوای به من جواب بدی؟ حداقل یه سلام که میتونی بکنی ! چت شده تو؟
از رو تخت اومدم پایین و با دلخوری اومدم تو هال
ا
هیچ کس تو خونه نبود .تنها ایستاده بودم وسط هال... خشکم زد