31.1.07
دیروز با نیکی و چند تا از دوستامون رفتیم جایی که بابام بیست سال پیش پست بالایی در اونجا داشت. تنها خاطره ای که از اونجا داشتم شنا کردن تو استخر کوچیک و آبی رنگی بود که مخصوص بچه ها بود. دم در به بابام زنگ زدم . بابام گفت دلم میخواد بدونم از کارمندهای اون موقع کسی هنوز اونجا کا میکنه یا نه . از یکی از کارمند ها که مسن تر از بقیه بود پرسیدم چند وقته اینجا کار میکنی؟ گفت 22 ساله تقریبا از زمان تاسیس اینجا . گفتم آقای فلانی رو میشناسی؟ من دخترشم ! اینقدر خوشحال شده بود که نگو .همونجا به بابام زنگ زدم و تلفن رو دادم دستش . با چنان ذوقی شروع کرد با بابا صحبت کردن که نگو .رفت به همه گفت که داره با کی صحبت میکنه همینطور صدای همه رو میشنیدم که یا دارند سلام میرسونند یا میخوان با بابا حرف بزنند. بعدش هم ازدحام جمعیتی بود که جمع شده بودند و تو اون همهمه صدای یکیشون رو شنیدم که میگفت راسته میگن دخترش اومده ؟ کو ؟ ... بعد از کلی پذیرایی که واقعا ما رو شوکه کرد رو برگ صورت حساب های ما با امضای مدیر وقت اونجا ( که مطمئنم حتی یکبار هم اونو ندیده ) تخفیف زیادی به خاطر بابام دادند. موقع رفتن یکی از کارمند ها جلو اومد و به من گفت برو به بابا بگو بعد از بیست سال کسی مثل تو دیگه اینجا نیومد. تشکر کردم و رفتم . موقع بر گشتن تو راه داشتم فکر میکرد که خوشا به حال مدیری که میتونه اونقدر مهربون و بزرگوار باشه که بعد از بیست سال اینچنین هنوز محبوب همه باشه. و کاش من هم میتونستم حتی ذره ای مثل اون باشم.ا